All boys know the good side of their fathers, your mother is right.

546 110 84
                                    

_مطمئنی میتونی باهاش رو به رو بشی؟

_فکرکنم بخش شوکه شدن رو دیگه کامل پشت سر گذاشتم.

_واقعا متاسفم هیونجین.

_نباش چان؛ تلخ بود ولی حقیقت بود. شاید اینجوری دیگه انتظار محبت دیدن ازش رو نداشته باشم. همیشه فکرمیکردم یه روز دیگه خسته میشه و اون مادری که میخواستم داشته باشم رو خواهم داشت، حداقل کسی که یکم شبیهشه.

_ادم هرچی چیزهای بیشتری برای دوست داشتن داشته باشه بیشتر هم از دست میده. نمیدونی هر دقیقه‌ای که تو این اداره مشغولم چقدر نگران اینم که اتفاقی برای پدر و مادرم بیوفته، چیزی که مسببش من باشم.

_اگه بابام تو تصادف نمرده بود فکرمیکردم من مقصر مرگش بودم. چون من باید میمردم تا اون زنده میموند، من همون پسری‌ام که معاوضه شد ولی من زنده موندم و آخرش اون رو از دست دادم.

_برای چیزی که انتخابش نکردی نباید خودت رو سرزنش کنی.

_دلم براش تنگ شده.
چان ناراحت به هیونجین نگاه کرد، نمیدونست باید چه چیزی بهش بگه.
_آم...فکرکنم دیگه باید بریم.

و به همراه هیونجین وارد اتاق بازجویی شد. جیا با نفرت به هردوی اون ها، مخصوصا پسرش نگاه میکرد.
رو به روی اون نشستن. چان چند دسته برگه و خودکار جلوی خودش گذاشت و شروع کرد.
_خیلی‌خب، خانم هوانگ. لطفا به هر سوالی که میپرسم واضح و شفاف جواب بدید.

_هرچی باید میدونسته رو بهش گفتم، چرا از خودش نمیپرسی؟

_شما به دلیل دیگه‌ای اینجا هستید. در رسته‌ی ما  جرایمِ "ناتوانی در مادر بودن" بررسی نمیشه. به عنوان یکی از ساکنان روستای نونگسنگ باید به ما اطلاعاتی از اونجا بدید.

_ساکن سابق! بعدشم من بیشتر از پونزده سال پیش اونجا بودم، چیزی یادم نمیاد.

_همه‌ی پرونده هایی که قتل های سریالی اونجا رو شرح میدادن نابود شدن، تنها شاهد زنده‌ی ما الان شما هستین.

جیا به هیونجین نگاه کرد و ریلکس گفت:
_چیزی نمیدونم.

_هرچیزی که حتی فکرنمیکنی ممکنه به ما کمک کنه، کمک میکنه. من نیاز به اطلاعات دارم، بزرگ و کوچیکش مهم نیست‌!

_گفتم چیزی نمیدونم!

_میدونی الان به عنوان مجرم درجه سه میتونم بفرستمت زندان؟ مهم نیست امروز حرف بزنی یا ده سال دیگه. هر وقت حرف بزنی میارمت بیرون.

_خوبه، پس همین کار رو بکن.
چان حرفی نزد، بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
هیونجین همچنان ساکت بود و با نگاهی خنثی به مادرش نگاه میکرد.
_چون حقیقت رو بهت گفتم مجبورشون کردی منو بیارن اینجا؟

_چی باعث شده فکرکنی انقدر بهت اهمیت میدم که بخوام مجازاتت کنم؟

_دیدن اون پسری که چشمهاش از گریه قرمز شده بود.

𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬.{ 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖦𝖩𝖨𝖭.}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن