The end of the story depends only on the author.

454 97 53
                                    

_من میرم یا سرهنگ تماس بگیرم، وقتی برگشت باید جلسه بگیریم.

هیونجین سری تکون داد.
_من یکم اینجا میمونم.

چان از اتاق بیرون رفت و هیونجین به جای نشستن روی صندلی به دیوار تکیه داد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.
هرچقدر هم که میخواست به خودش دلداری بده و باهاش کنار بیاد نمیتونست. هنوز قلبش فریاد میزد که دروغه، هنوز فکرمیکرد مادرش حرف قلبی خودش رو نزده و باید بهش یه فرصت دیگه بده.
_من دیگه چه احمقی‌ام؟
اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد اما طولی نکشید که دوباره چشم‌هاش پر از اشک شد.
همچنان که حسی از درونش میگفت هنوز به مادرش امید هست احساس میکرد حالا واقعا دیگه یتیم و تنها شده.
_چرا نمیتونم دست از انتظار بردارم؟ چرا هنوز منتظرم بیای و برای یک بار هم که شده بغلم کنی؟
بعد از مرگ پدرش هنوز فکرمیکرد تنهایی بهش غلبه نکرده. اون جونگین رو داشت، مادری رو داشت که حتی اگر دور بود وجود داشت. چانگبین رو داشت، کسی که هر ثانیه کنارش بود اما حالا هیچکدوم وجود نداشتن. جونگین با تمام خوب بودنش داشت اون رو ذره به ذره زیر نظر یه قاتل میذاشت، چانگبین اون رو از خودش رونده بود و مادرش...وای از مادرش.
_چی میشد اگه یکم دوستم داشتی؟ چی میشد اگه یک بار بغلم میکردی؟ اگه برای یک بار اشک هام رو پاک میکردی؟ من رو پسرم صدا میزدی؟
هیونجین تمام شب هایی که نمیتونست بخوابه رو به یاد اورد. شبهایی که کابوس میدید و تا صبح زیر پتو آروم نفس میکشید اما حتی نمیتونست پیش پدری که دوستش داشت بره چون مادرش عصبی میشد. چون خوابش بهم میریخت و باهاش بداخلاق تر میشد. تمام نقاشی هایی که نکشید و تمام کمبود ها و عقده هایی که درونش جمع شده بود. تمام روز هایی که میخواست بغلش کنه اما اون پسش میزد و اخطار میداد که نزدیکتر نیاد. جیا حتی روز هایی که پدرش خونه نبود براش غذا درست نمیکرد...
اما هیونجین دوستش داشت، براش مهم نبود چون اون مادرش بود. با همه چیزش کنار می‌اومد. با بداخلاقی هاش، داد زدن ها و سرکوفت هایی که بهش تحمیل میشد، حتی زمانی که هفت سالش بود و اجازه نداشت کارتون ببینه تا زمانی که باباش بیاد و جیا طوری رفتار کنه که انگار از اول همچین محدودیتی براش نذاشته.
دست هاش صورتش رو پوشوندن:
__هیچوقت برام حتی انسان خوبی نبودی، پس چرا هنوز بهت امید دارم...؟ هنوز منتظرم بیای و دست هام رو بگیری، بیای و از ترس هام بشنوی. ولی تو نمیای، میدونم که نمیای.

صدای باز شدن در باعث شد سرش رو بالا بیاره، چانگبین ایستاده بود و نگاهش میکرد.
_چرا هروقت تو داغون ترین حالت ممکنم تو از راه میرسی؟

چانگبین آروم وارد شد و در رو بست. نگاهش آشنا بود، همون‌ نگاهی که هشت سال هیونجین بهش خیره میشد، از اون نگاه هایی که قبل از ترک کردنش داشت.
_چون فقط من میفهمم چه زمانی واقعا حالت خوبه و چه زمانی تظاهر به خوب بودن میکنی.

_خوب نگاهم کن و لذت ببر. من شکستم.
چانگبین کنارش نشست.
_دلت براش تنگ شده؟ بابات رو میگم.
لبهای هیونجین لرزید.
_از این حالم متنفرم، متنفرم که انقدر شکسته و داغونم و مثل بچه ها گریه میکنم و اره دلم براش تنگ شده. دلم براش تنگ شده، کاش بود. کاش بغلم میکرد، کاش دست هام رو میگرفت و بهم میگفت پسرم. اون موقع حداقل حس میکردم به جایی، به کسی تعلق دارم.

𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬.{ 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖦𝖩𝖨𝖭.}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن