Did I make you afraid? like always HAHA!

718 145 75
                                    

_چیشده؟

هیونجین بلند شد و نگاهی به ساعت کرد: 16:45
_من جایی دعوت شدم جونگین، ببخشید اما باید برم.
_هیی، کجااا؟
_وقتی برگشتم تعریف میکنم.

به سرعت به اتاقش رفت، پیراهن آبی اسمونی به تن کرد، دکمه هاش رو بست و آستین هاش رو تا آرنج تا کرد.
شلوار جین زاپ دار تیره اش رو پاش کرد و دستی به موهای بلندش کشید، حس میکرد اینجوری که دور گردنش رو گرفته بیشتر بهش میاد تا اینکه ببندتش.
کیف پول و موبایلش رو برداشت و بی توجه به غرغر های جونگین نایک جردن سفید-مشکیش رو پاش کرد و از خونه بیرون زد.

دلیل زود بیرون اومدنش این بود که میخواست دست خالی نره اونجا، آداب خونه ی کسی رفتن این بود دست خالی نری و هیونجین نمیخواست مثل دیشب دست خالی بره.
به بازار رفت.

نمیدونست چی براش بخره پس فکرش رفت سمت غذا و یه بسته ی متوسط گوشت گاو خرید، گرون بود اما به نظرش هدیه ی خوبی بود!
با تاکسی خودش رو به خونه ی فلیکس رسوند، نیم ساعت زود رسیده بود اما حوصله ی اینکه منتظر بیرون باایسته رو نداشت.

وارد راهروی ساختمون شد و خواست در بزنه که دید در بازه.
_اوه...فلیکس؟ منم هیونجین.

با نشنیدن جواب دوباره گفت:
_میتونم بیام تو؟

دوباره جوابی نشنید و نگران شد!
_فکرکنم بهتره برم تو...

اروم رفت تو و نگاهی به اطراف کرد، کسی رو ندید.
_فلیکس، فلیک-..
با دیدن لنز قرمز و اون کاسه ای که پر از مایع قرمز رنگ بود روی کانتر، رنگش پرید و بسته ی گوشت از دستش افتاد!

اب دهنش رو قورت داد و نزدیک تر کرد تا کاسه رو لمس کنه اما با صدای فلیکس از ترس روی زمین افتاد!
_هی!

_آخ...
فلیکس خندید و دست هیونجین رو گرفت تا بلند بشه.
_چیکار میکردی که اینجوری ترسیدی؟

هیونجین اب دهن رو قورت داد، بخاطر اینکه ترسیده بود کمی رنگ پریده به نظر میرسید.
_اینا چی هستن؟

_مگه تو چه دنیایی زندگی میکنی که نمیدونی یکم دیگه هالووینه؟

بعد از اتمام جمله اش به سمت اتاقش رفت و با لباسی شبیه به لباس خوناشام ها اومد.

_میخوام این رو بپوشم، اون کاسه هه رو میتونی برداری بو کنی، رنگه! گرفتم تا لباسه رو رنگی کنم که انگار خونیه و لنزم که مشخصه میخوام برای چی. تنها ایرادش اینه که دندون نیش پیدا نکردم که تو این یه هفته پیدا میکنم! در ضمن جناب دکتر، حق نداری به منی که صدای عزیزم رو یک عمر توسط همین رونینی که دنبالشیم از دست دادم شک کنی.

هیونجین نفس راحتی کشید، خودش رو روی یکی از مبل ها انداخت و گفت:
_اولا که من هنوز دکتر نشدم، دوما من به تو شک نکردم به این شک کردم که نکنه اومده بلایی سرت بیاره.

_میدونی چرا تصادف کردم؟ چون بهم زنگ زد، هول کردم و فرمون از دستم در رفت!

_چی؟!

_هیس! چرا داد میزنی؟!

_چی گفت؟

فلیکس رو به روی هیونجین نشست، اب دهنش رو قورت داد و از اینکه تا همیشه صداش مثل صدای گرفته ی کسی که سرما خورده می‌بود عصبی شد.
_تهدیدم کرد چون نجاتت دادم، بهم گفت قصدش فقط تو بودی ولی از این به بعد قراره کابوس منم بشه!

_تو اون موقع که داشت باهام حرف میزد کجا بودی؟

_رفته بودم تو خونه هایی که اون اطراف بود سرک بکشم شاید خانواده ای ببینم، برام عجیب بود که فقط اون پیرمرد اونجا ساکن بود!

_چرا به چان نگفتی؟

_هیونگ کم نگران تو‌ئه منم بیام نگرانیش رو تشدید کنم؟! دلم نمیخواد استرس اسیب دیدن من رو هم داشته باشه. بیا خودمون دوتا حلش کنیم. چان هیونگ واقعا گناه داره!
قتل ها هی تکرار میشه و هیچ سر نخی برای دستگیری رونین نیست، از طرفی بالا دستیا و دشمنای رقابتی هیونگ جوری فشار دارن میارن و هی بهش میگن به درد این پرونده نمیخوره که احتمال اینکه که برکنارش کنن خیلیه اما اون هیچوقت به ما شکایتی نمیکنه و همه ی کم و کاست هارو از چشم خودش میبینه!

_این وحشتناکه...

_اما هیون، واقعا مشخصه اون باهات یه مشکلی داره!

_ولی اون هیکلش اصلا شبیه کسی که قبلا دیدم نبود، از طرفی تو واقعا فکرمیکنی چنین ادم باهوشی صورتش رو نشون بده؟!

_عجیبه چقدر...در هر صورت من رفتم بخش چهره نگاری و فکرکنم اعلامیه ی تحت تعقیب رو سونگمین تو روزنامه ها چاپ کرده یا تو تلویزیون گفته باشه.
_فکرمیکنم گول خوردیم...

_وقتی این پرونده تموم شه یا میمیرم یا برای همیشه میرم یه کشور دیگه.

_هی...چرا باید بمیری؟

_از اونایی که سرنوشتشون مرگه همچین سوالی نمیپرسن.

_همه‌ی ما میمیریم، مرگ یه چیز عادیه.

_دقیقا!

_من یا کشته میشم و یا خودکشی میکنم

_چرا؟

_دلم نمیخواد به مرگ عادی بمیرم.

_ولی تو از اینده خبر داری نمیشی!

_افکار اینده رو میسازن. تو که نمیدونی، شاید من الان برنامه ریختم تو که رفتی خودکشی کنم!

_اه میشه از این حرفا نزنی؟ مور مورم میشه!

فلیکس خندید و هیونجین به صدای خنده‌ش گوش داد.
گوش نواز نبود چون صدای اون پسر بدجوری اسیب دیده بود اما برای هیونجین که این چیزها مهم نبود! هیونجین به اصل لبخند زدن اهمیت میداد، لبخندی که نشون از آرامش و شخصیت خوب انسان ها بود.

حتی اگه فلیکس بی صدا میخندید باز هم برای هیونجین زیبا بود؛ ترکیب لبهای سرخ و دندان های سفیدش در کنار چشمهایی که از خنده بسته میشدن و ستاره هایی که روی گونه هاش بود، از اون یک الهه ی زیبا می‌ساخت!

𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬.{ 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖦𝖩𝖨𝖭.}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن