My dear Hyunjin, you are only making it harder for yourself.

720 126 27
                                    

برای یک ثانیه رد شدن جریان برق از بدنش رو حس کرد و چان به چشمهای گشاد شده ی هیونجین خیره شد و لبخند تلخی زد.
_من دایی خودم رو کشتم هیونجین، درست شنیدی.
هیونجین خشک شده بود و با دیدن دوباره‌ی لبخند چان سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و ادامه‌ی حرفهاش رو بگه.

_چه احسا-..

_میدونی جالب تر چیه؟ اینکه اون گناهکار نبوده بلکه اون رونین حرومزاده نمیدونم چجوری این برنامه رو چید که اون اونجا باشه و من متوجهش نباشم تا ناخواسته بهش اسیب بزنم. فکرمیکنی چی برام فرستاده؟
از تو جیبش کاغذ مچاله شده ای در آورد و سعی کرد صافش کنه و بعد به طرف هیونجین گرفت.
_میبینی چی نوشته؟ یه هدیه برای اقای پلیس، لذت ببر...

هیونجین سعی کرد به خودش مسلط باشه، لرزش چان بیشتر شده بود و بعد از اتمام جمله ی بعدی اشک هاش فرو ریخت.
_می‌بینی؟ اون بیگناه بود هیونجین، من دایی بیگناهم رو کشتم، من اون رو کشتم...من لبخندش رو کشتم. من صورت قشنگش رو برای همیشه خاموش کردم. من برادر مورد علاقه مامانمو کشتم، من...من..

اشک هایی که به سرعت صورتش رو خیس میکرد اجازه ی گفتن ادامه ی صحبت هاش رو نداد.
هیونجین کنارش نشست و کمی شونه هاش رو ماساژ داد، بغض بدی توی گلوش بود که نمیخواست جلوی چان سر باز کنه...
_میتونی الان بهم بگی چه احساسی داری؟

_من..من...

چشمهای قرمز چان، مژه های خیس و لبهای لرزونش چطوری میتونست در این حد دل هیونجین رو بسوزونه؟!
تا حالا انسانی به این مظلومی ندیده بود، تا حالا دلش در این حد برای کسی تیکه تیکه نشده بود.
" اون کسی که میتونسته دردت رو کم کنه و پیشت نیست...چطور میتونه..؟"

_سعی کن آروم باشی و به سوالم جواب بدی باشه؟

چان لبهاش رو برای حرف زدن باز میکرد اما انگار همون لحظه خاطرات چشمهاش رو نشونه میگرفت...
_خب...تو اگه..اگه داییت رو بکشی..چه حسی بهت دست میده؟

_اگه قرار بود خودم جواب بدم از تو نمیپرسیدم، سعی کن افکار مزاحم رو کنار بزنی و تمرکزت فقط روی مکالمه‌ای که داریم باشه خب؟

_نمیدونم هیونجین نمیدونم...شاید..شاید احساس گناه؟ نمیدونم... فقط میدونم دلم براش تنگ شده، کاش دست هام قطع میشد که اون کلت لعنتی رو دستم نمیگرفتم. دلم براش تنگ شده، دلم برای همه ی اون وقتایی که باهاش داشتم، حتی زمانایی که اسممو مسخره میکرد و بعدش باهاش الکی قهر میکردم تنگ شده. گناه، دلتنگی، شرمندگی، عذاب وجدان، غم. پر از احساسات بدم هیونجین و خودم همشون رو به وجود اوردم!

_تو از آدم کشتن میترسی؟

_نمیدونم اونا چی بهت گفتن اما مشکل این نیست که من از ادم کشتن میترسم؛ فقط معتقدم من به ادما جون ندادم که خودمم بتونم بگیرمش! هر مجرمی باید توسط دولت مجازات بشه.

𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬.{ 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖦𝖩𝖨𝖭.}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن