اون شب سخت بالاخره به پایان رسید و هیونجین امادهی مرخص شدن بود. همه به جز دو کاراموز جدید اونجا حضور داشتن اما هرچقدر اطرافش رو نگاه میکرد فلیکس رو نمیدید. دلش میخواست فلیکس رو ببینه و دقیقا نمیدونست چرا! با اینکه برخورد آخرشون به گرمی همیشه نبود انگار با یه نخ نامرئی به اون وصل شده بود و حالا باید بهش میرسید. میخواست چیزای بیشتر ازش بدونه، سوال های بیشتری ازش بپرسه، متوجه کوچیک ترین تغییرهاش بشه...
_فلیکس نیومده؟
چانگبین که کنارش ایستاده بود جواب داد:
_نه، خونهاست.و به خودش زحمت اینکه بگه فلیکس دیشب اومد و نتونست تو رو ببینه نداد.
_میخوای برات ویلچر بیارم؟_خوبم بین، فقط از اینجا بریم.
_هنوز نمیخوای بگی چیشده؟
_فکرنمیکنی بیشتر از اینکه نیاز باشه بشنوی چیشده من نیاز دارم برم خونه دوش بگیرم و استراحت کنم؟
بلند شد، اول از چان و بعد از همهی کسایی که اومده بودن به دیدنش تشکر کرد و وقتی جونگین بغلش کرد و گفت چقدر احمق بوده و متاسفه بخاطر کارهایی که کرده تنها لبخند کوتاهی زد، به هر حال تا همیشه نمیتونست با جونگین سر سنگین برخورد کنه. اون کسی بود که بعد از مرگ پدرش و رفتن زنی که مثلا مادرش بود یک روز هم تنهاش نذاشت. وقتی مادر خودش ولش کرد این جونگین بود که تو هر لحظه و ثانیهای کنارش بود پس باید بخشیده میشد.
سوار ماشین چان و چانگبین شد، عقب نشست و سرش رو به آینه تکیه داد.
_خیلیخب، میریم سمت خونهات. به جونگین بگو بیاد پیشت که تنها نباشی، بعدا که بهتر شدی درمورد همه چیز صحبت میکنیم._خونهام نه.
_چی؟
_خونهام نه، نمیخوام پیش اون زن باشم.
چان اَبروش رو بالا انداخت.
چانگبین سریع گفت:
_پس میریم خونهی من._نه، لطفا منو ببر خونهی فلیکس چان.
اخمای چانگبین درهم شد.
_فکرنکنم تمایلی داشته باشه.به نبودنش توی بیمارستان طعنه زد، انگار تا میتونست میخواست از این قضیه سواستفاده کنه و چان بی خبر از همه جا گفت:
_فلیکس خیلی پسر مهربون و دلسوزیه.
و مهر باطلی به حرف چانگبین زد تا حرصی تر بشه و دندون هاش رو روی هم فشار بده.
حرف دیگهای بینشون رد و بدل نشد. درواقع هیونجین خیلی بی حوصله، خسته و عصبی به نظر میرسید و چان و چانگبین متوجه این شده بودن.
چان خواست تا دم در فلیکس همراهیش کنه اما با اصرار هیونجین عقب کشید، پلاستیک داروهاش رو بهش داد و دوباره ماشین رو به حرکت در اورد. با دور شدن ماشین هیونجین پلاستیک رو توی سطل اشغال انداخت و پشت در ایستاد. هیچوقت راضی نمیشد داروهای این مدلی رو بخوره، معتقد بود داروهایی که برای مشکل های روان و ذهن تجویز میشن نه تنها مشکلت رو برطرف نمیکنن بلکه هزارتا مریضی جدید برات ایجاد میکنن، عوارضی که به راحتی برطرف نمیشه.
یکم استرس داشت، فلیکس رفتار های ضد و نقیضی داشت، مثل یه ادم مودی بود و همین باعث میشد نگران برخوردی که قراره باهاش داشته باشه بشه.
وقتی فلیکس در رو باز کرد و هیونجین رو دید برای چند ثانیهای با بهت بهش زل زد، کم کم مثل کسی که برای پارتی تولدش سوپرایز شده باشه لبخند به لبهاش اومد و بی اراده محکم هیونجین رو بغل کرد. دستهاش رو دور کمر اون حلقه کرد و فشار داد.
_تو اینجایی!
أنت تقرأ
𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬.{ 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖦𝖩𝖨𝖭.}
Misteri / Thrillerدروکسی؛ به معنای چیزی که از بیرون کامل و بی نقصه اما از درون پوسیده و فاسد. 𝗗𝗥𝗨𝗫𝗬 𝖢𝖮𝖴𝖯𝖫𝖤: 𝖧𝖸𝖴𝖭𝖫𝖨𝖷 , 𝖢𝖧𝖠𝖭𝖧𝖮 𝖦𝖤𝖭𝖱𝖤: 𝖢𝖱𝖨𝖬𝖨𝖭𝖠𝖫 , 𝖬𝖸𝖲𝖳𝖤𝖱𝖸, 𝖯𝖲𝖸𝖢𝖧𝖮𝖫𝖮𝖦𝖨𝖢, 𝖱𝖮𝖬𝖠𝖭𝖢𝖤. هشدار! این فیکشن شامل صحنه ه...