.از یک شبگرد: 🖋
.
.
.
☆~•°Days of rain and spring°•~☆•¤فصل اول: ما کی هستیم¤•
•~پارت سوم~•☆•~•~•~•~•°•~{تردید}~•°•~•~•~•~•☆
.
.
.(مهربونام که این پارت رو میخونید و ازش لذت میبرید لطفا ستاره بالا رو لمس کنید و هرجایی در هر موردی نظری داشتید باهام درمیون بزارید🫂♥️)
~•°•°•☆☆☆•°•°•~
شهر داشت زیر برف دفن میشد. تیک و تاک ساعت و دقیقههایی که تو بیخبری از نایل میگذشت اون جمع رو ساکت کرده بود. دیگه حتی نگرانیشون رو نمیتونستن قایم بکنن!
این نگرانی مثل چنگالهای تیز یه حیوان، درنده بود و نه فقط مال اونشب بلکه از چهار سال قبل شروع و اونقدر طولانی شده بود که وقتی به خودشون اومدن انگار تمام روانشون زخمی بود.
داشتن بار تنش و اضطرابی رو روی دوششون میکشیدن که از چهار سال قبل شروع شده بود... وقتی پای جلسههای خصوصی مدیر برنامههاشون وسط میومد، انگار زخمهای گذشته دوباره باز میشد و خونریزی میکرد... و هیچوقت عادی نمیشد. حالا نایل تو اون جلسه خصوصی بود کسی که شرایط فعلیش اونو حساسترین فرد گرده کرده بود...
کسی که همه اعضا خیلی دوسش داشتن و اون مدتها شرایط روحیش رو از بقیه قایم کرد. تا دو سال قبل کسی نفهمید که مرتب به جلسات روانپزشکی میره و باید تحت مراقبتهای خاصی باشه... خصوصا که از تنش و اضطراب دور بمونه!
لویی پشت پنجره تو قسمت کم نور اتاق بزرگ، لبه پرده رو کنار داده بود و منتظر، بیرون رو نگاه میکرد که لیام شونهای بهش زد: چیکار میکنی؟
لویی فکرش درگیر کلی اتفاق بود. تو اون لحظه بیشتر از همیشه منتظر برگشتن نایل خیابون رو دید میزد و از طرفی برای بار چندم نگران تهدید جراد در مورد هری شد؛ اگه هری رو بیرون میکرد، اگه جلسش با نایل ربطی به اونا داشت، آخه نایل چه کار اشتباهی میتونست کرده باشه که اون صداش بکنه؟
هرچقدر بیشتر فکر میکرد کمتر به جواب میرسید. ولی یه احتمال تاریک و مبهم هم آخر فکرش بود؛ احتمالی که داشت اذیتش میکرد: خبرچینی...
ESTÁS LEYENDO
Days of rain and spring [Z.M] [L.S]
Fanficبرگشت پشت سرش رو نگاه کرد اون تابلوی بزرگ از پنجتاییشون که داشت میدرخشید با اسم [ One Direction ] این آخرش بود... برای یک لحظه تمام خاطرات اون سالها از جلوی چشماش گذشت و نگاه آخرش رو به چشمای یکی از اون پسرا روی تابلو داد؛ خوب میدونست برای همیشه دل...