__از یک شبگرد🖋
.
.
.
☆~•°Days of rain and spring°•~☆•¤فصل دوم: چطور شروع شد¤•
•~پارت اول~•☆•~•~•~•~•°•~{زین}~•°•~•~•~•~•☆
.
.
.(مهربونام که این پارت رو میخونید و ازش لذت میبرید لطفا ستاره بالا رو لمس کنید و هرجایی در هر موردی نظری داشتید باهام درمیون بزارید🫂♥️)
~•°•°•☆☆☆•°•°•~
***چهار سال قبل از اتفاقات فصل اول***
زین از پشت پنجره راهرو کمپانی آسمون رو نگاه میکرد. طلوع خورشید امروز، شروع رسمیشون بود و برای زین شروع رسیدن به آرزوش... میخواست بخونه کاری که از بچگی و روزی که موسیقی رو درک کرد عاشقش شد.اونقدر شاد بود که هیچ جوره نمیتونست لبخندشو پنهون بکنه. برای رسیدن به قلهها بیقرار بود و اون روز تو هیفده سالگیش اولین قدماش رو برای خوانندگی حرفه ای برمیداشت. فقط باید عاشق هدفت باشی تا بفهمی حرکت به سمتش، چه رویای شیرینیه...
اون روز صبح پسرها یه جلسه خیلی مهم با کارشناسهای کمپانی داشتن کسی که نمیدونست موضوعش چیه، فقط جدا جدا به اتاق جلسه میرفتن. لویی اولین نفر بود و بقیه منتظر نشسته بودن...
سفری به گذشته:
یه کافه کوچیک و زیبا تو شهر بردفورد بود که قهوههای عالی داشت. عصر یه روز زمستونی توی اون کافه، مردی منتظر سفارشش بود. وقتی گارسون فنجان لته تزئین شدش رو جلوش گذاشت، سرشو بلند کرد و یه پسر نوجوان چشم عسلی با مژهای پرپشت مشکی دید. موهاش کوتاه بود و لبخند زیباش تو همراهی با مژهای بلندش چهرشو دلنشین میکرد: بفرمایید!
ESTÁS LEYENDO
Days of rain and spring [Z.M] [L.S]
Fanficبرگشت پشت سرش رو نگاه کرد اون تابلوی بزرگ از پنجتاییشون که داشت میدرخشید با اسم [ One Direction ] این آخرش بود... برای یک لحظه تمام خاطرات اون سالها از جلوی چشماش گذشت و نگاه آخرش رو به چشمای یکی از اون پسرا روی تابلو داد؛ خوب میدونست برای همیشه دل...