فصل دوم: چطور شروع شد (هری)

148 31 198
                                    

. از یک شبگرد🖋

.
.
.
☆~•°Days of rain and spring°•~☆

•¤فصل دوم: چطور شروع شد¤•
•~پارت دوم~•

☆•~•~•~•~•°•~{هری}~•°•~•~•~•~•☆
.
.
.

(مهربونام که این پارت رو میخونید و ازش لذت میبرید لطفا ستاره بالا رو لمس کنید و هرجایی در هر موردی نظری داشتید باهام درمیون بزارید🫂♥️)

~•°•°•☆☆☆•°•°•~

سفری به گذشته:

_هری عزیزم همه چیز مرتبه؟ یه ساعت دیگه دنبال سفارششون میان!

زن میان سالی که توی آشپزخونه اومد داشت تلفنی حرف میزد و اینو خطاب به هری گفت که پای فر بود.

اون پسر پیشبند و کلاه شیرینی‌پزی روی سرش بود. به طرف زن برگشت: خب تا نیم ساعت دیگه تو فره بعدشم تزئین شده، آمادست.

_سفارش کاپ کیکا چی؟

ه: اونم تا یه ربع دیگه آماده میکنم...

_کیک تولد سفارش شماره پنج؟

ه: فقط روبانش مونده منتظرم بیارن

زن میانسال نفسی کلافه کشید. برگشت و دید دفتر آبی آسمانی مات هری، روی کانتر بود. نگاهشو به هری داد و گفت: امروز کم شلوغ نبود، چطور رسیدی تو دفترتم بنویسی؟ کلی سفارش سرمون ریخته!

هری دستکش‌هاش رو در آورد و جلو کانتر رفت. به زن میانسال نگاه کرد خوب تو رفتارش دقیق شد.

قد بلند هری لاغر اندامیش رو بیشتر نشون میداد. تیشرتش از شکم و کمر کاملا گشاد بود و شلوارکش اونو مثل یه پسر بچه نشون میداد که فقط قد کشیده...

وقتی کلاهشو برداشت موهای فر و کوتاهش معلوم شدن... بعد یه دستشو روی کانتر گذاشت. آروم دفترش رو کنار زد و با دست دیگش کمرشو گرفت. کمی اخم توی ابروهای کشیده و باریکش افتاد؛ این اخم دقیقا تو امتداد ابروهاش بود و همین باعث میشد کشیده‌تر بنظر بیان... بعد با آرامش گفت: مری... چرا اینقدر استرس داری؟ همه چیز سر وقت حاضر میشه... اینو ده دقیقه قبل بهت گفتم و نیم ساعت قبلش هم بهت گفته بودم! انگار حواست اینجا نیست.

مری با دستمالش قطره های خیلی ریز عرق پیشونیشو پاک کرد و با لحنی عصبی گفت : بار اولیه که سفارش کیک تولد داریم! این زنه اگه نپسنده همه کارمون زیر سوال میره، دیگه سفارش نمیگیریم...

Days of rain and spring [Z.M] [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora