فصل سوم: نوجوانی و شهرت (ساعت بیقراری)

163 33 187
                                    

. از یک شبگرد🖋

.
.
.
☆~•°Days of rain and spring°•~☆

•¤فصل سوم: نوجوانی و شهرت¤•
•~پارت اول~•

☆•~•~•~•°•~{ساعت بی‌قراری}~•°•~•~•~•☆
.
.
.

(مهربونام که این پارت رو میخونید و ازش لذت میبرید لطفا ستاره بالا رو لمس کنید و هرجایی در هر موردی نظری داشتید باهام درمیون بزارید🫂♥️)

~•°•°•☆☆☆•°•°•~

دمدمه‌های غروب بود و شهر انتظار شب رو میکشید. زین آروم چشماشو باز کرد چون روی شکم افتاده بود کمی به بدنش قوص داد و بعد یه نفس عمیق به پشت برگشت.

کمی فکر کرد تا یادش بیاد دقیقا چه اتفاقی افتاده و چرا تو اتاق خودش نیست؛ بعد از معرفی آلبوم اولشون و خوردن ناهار با پسرا همگی از شدت خستگی خوابیدن... زین تو اتاق لویی بود چون قرار شد در مورد موضوعی حرف بزنن اما بعدش که لویی رفت تا تلفنی، با هانا حرف بزنه زین همونجا خوابش گرفت حالا کمی انرژیش برگشته بود.

از جاش بلند شد و بلوزش رو درآورد، بازوهاش کشیده و کم حجم بود. دستشو زیر شکمش برد و با یه حرکت از زیر تاپش اونو کشید و از تنش بیرون آورد که سیکس پک های ظریف، کمر باریک و کشیده با سینه و شونه پهنش خودنمایی کرد... ماهیچه‌های ظریف پشت و کتفش با حرکات دستش برجسته میشدن. با نگاه به کمرش گردنش تو امتداد شونه‌هاش خم شد، چند تار از موهای پرپشت مشکیش جلوی پیشونیش ریخت؛ کف دست مخالفشو از روی شکمش به طرف وی لاینش هل داد آروم اونو بین کمرش و کش شلوار برد و سریع با لباس زیرش پایین کشیدش پاهاش نسبتا لاغر و پایین تنش کم حجم بود.

 با نگاه به کمرش گردنش تو امتداد شونه‌هاش خم شد، چند تار از موهای پرپشت مشکیش جلوی پیشونیش ریخت؛ کف دست مخالفشو از روی شکمش به طرف وی لاینش هل داد آروم اونو بین کمرش و کش شلوار برد و سریع با لباس زیرش پایین کشیدش پاهاش نسبتا لاغر و پایین تنش کم حج...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

وقتی لامپ حموم رو روشن کرد بدن زیبای اون پسر تو فضای حموم مثل یه تندیس بی نقص بود. دریچه وان رو بست و شیر آبش رو باز کرد، از فکر اینکه فردا به خونه برمیگشت بعد از نزدیک به هفت ماه، دلش داشت میرفت...

وقتی وان پر از کف شد و بخار همه فضای زیبای با تن رنگ بژ، صورتی کدر و طلاییش رو گرفت زین توی وان رفت و از حس گرمای متبوع و عطر فضا لذت میبرد. سر انگشت های ظریفش رو بین موهاش حرکت میداد و پلک‌های بستش تا مژه های بلند مشکیش، برق میزد و سرش رو به لبه وان تکیه داد، نوک بینی خوش فرمش بالا رفت و بین لب‌های قرمز شدش فاصله افتاد و آهی عمیق از حس آرامشی که داشت، کشید و همه بدن زیباش رو ریلکس و رها کرد...

Days of rain and spring [Z.M] [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora