روز هایی بودن که از درد قفسه سینهام گریه میکردم و نفسم بخاطر گلها بوی خون و مرگ میداد. میرفتم جلوی آینه مینشستم و دقیق به چشم های گود افتاده، لب های بیرنگ، بدن لاغر شده، موهای بی طرواتم زل میزدم و به اون هم فکر میکردم. اگر بود و دوستم داشت اینطوری میشدم؟ بعدش رو دوشی سبز مادرم رو بیشتر دورم میپیچیدم و لازم نیست بگم که بازم گریه میکردم.گریه، گریه، گریه. با تمام اشک هایی که از چشمام میریختن اما دست از زل زدن به تصویر برنمیداشتم. یکجور لجبازی دیوانهوار که باعث میشد تصویر آدم اشک ریزون روبروم با هرچی دور و اطرافشه تار و بهم ریخته بشه. انگار نقاشی قشنگی کشیده باشی و به خیس شدنش نگاه کنی. نقاشی کم کم از هم میپاشه و رنگها توی هم فرومیرن و تنها رنگی که مشخص میمونه سبزه.
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!