اول ماه ششم یک شب از خواب بیدار شدم و تا جایی که میتونستم گریه کردم. از اون بدتر بعدش بود. بعد از آروم شدنم سرفه های بدی داشتم که حتی لیلو رو هم از خواب بیدار کرد. از اونجایی که دیگه به ندرت گل سرفه میکردم، بعد از سرفه ای که نزدیک بود تا مرز خفه کردنم بره به شدت ترسیدم. یهو با کلی خون و گلبرگ سفید روی ملافهام مواجه شدم و همهاش بخاطر یک چیز بود. خواب دیده بودم. گریه ام اول بخاطر خوابی بود که توش باهم توی خونه ای که ساخته بودیم میرقصیدیم و دوم بخاطر بیدار شدن و دیدن گلبرگ هایی که توی خواب یواشکی از دهنم بیرون اومده بودن و روی زمین، بالشتم، ملافه ام و هرجایی که میشد یه پلاستیک گلبرگ ریخته باشه پیدا میشدن. گلبرگ هایی که توی خواب سرفه کرده بودم تر و تازه و درخشان تر از گلبرگ های مخلوط با خون روی محلفه ام بودن. پاپا و ننی هردو اشک میریختن و سعی داشتن برای جمع کردن اون وضعیت بهم کمک کنن. و همهی اینا وقتی بود که همهی ما خوشحال بودیم و فکر میکردیم بالاخره داره حال کریستوفر خوب میشه.
کریستوفر من بودم.
وقتی خیلی کوچیک بودم مادرم دوست داشت اینجوری صدام کنه...
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!