اینطوری نیست که دیگه عاشق نامجون نباشم. هنوزم دوستش دارم. اما آدما و رودوشی جدیدم انگیزه بیشتری برای زنده موندن بهم میدن. نمیخوام دوباره دوستیمون رو شروع کنم و کارت دعوت عروسیش رو هم وقتی اومده بود عیادتم بهش پس دادم. این یک دوستی خوب بود با پایان خوب. برنامه ای برای ادامه نداشتم.
حالا که میتونم بدون کمک بقیه راه برم اول از همه اومدم به کافهی همیشگی. گربهی دختر مو نارنجی خودش رو به پاچه شلوارم میماله و دختر با تعجب بهم زل زده. گفتم بودم مطمئنم داره از فوضولی میمیره؟
دفعه بعد لیلو رو همراه خودم میارم با این گربه که معلوم نیست اسمش چیه دوست بشن_شایدم نشن.
برنامه ام برگشتن سر درس و زندگی قبلیمه البته همچنان خونه ننی و پاپا میمونم. کتی و دوست پسر جدیدش که دکتره دارن میرن میلان زندگی کنن. با تهیونگ دوست شدم و اینقدر محرم رازش شدم که میدونم یه معشوقه پنهان داره! چون پنهانه پس اینجا هم نمینویسمش. مصطفی میخواد برگرده به کشورش و جانگوی سال بعد درسش تموم میشه. درمورد پدرم صحبتی ندارم. حتی بعد از بیدار شدنمم ندیدمش ولی هوسوک رو دیدم و بهم عکس جدیدی از یونگی داد.
دفعه بعد که برم کره یواشکی میرم این بچه ای که شبیه لیلوعه ببینم. شایدم دزدیدمش آوردمش واسه خودم چون گربه دوست دارم.
و خب واسه آخرین جملات... اگر ازم بپرسن چطور و چرا دوباره به زندگی برگشتی میگم عشق من رو کشت و نیروی قویتر از اون من رو برگردوند.
من در آخرین لحظات فهمیدم عشق برای همه چیز کافی نیست و تصمیم گرفتم برگردم و محبت های عمیق رو بیشتر از عشق تجربه کنم.
شاید یک روز عاشق کسی که اون هم عاشقمه بشم.
کسی چه میدونه!*
از کسایی که خوندنش ممنونم.حتی تک کلمه هایی که کامنت میکردید هم بهم انگیزه میداد.
توکا_ ۳ دسامبر ۲۰۲۳
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!