بهطور متوسط از اولِ ماه پنجم از حجم گلها کم شد. از حجم علاقه ای که به اون داشتم هم. مصطفی و جانگوی اولش به زور میبردنم بیرون و بعد از اینکه حس کردم از کبودی لب ها و سفیدی ناخونهام کم میشه با رغبت همراهشون میشدم. همهجاهایی که توی شهر نرفته بودم رو یا روی کول اون دوتا طی میکردم یا با ولیچری که کم کم کنار گذاشتمش. وقتی با ویلچر میرفتم بیرون به دو دلیل بیشتر از وقتی که روی کول دوستای دل نازکم بودم جلب توجه میکردم.
۱. دختر مو مشکی که راحت تر از قبل کاترین صداش میزدم و حالا تحصیلات تکمیلی رشته روانشناسیش رو شروع کرده با اون سلیقه کج و خنگولش تا جا داشت روی ویلچرم گل کشیده بود.(هر گلی بهجز گل های سفید)
۲. یه بچه گربهی جیغ جیغو عادت داشت بهجای بغلم بیاد روی کولم بشینه... و وقتی با ولیچر بیرون میرفتیم هیچ دلیلی برای بیرون نیومدنش وجود نداشت پس مثل پرنده ها با اون سایز فسقلیش مینشست کنار گوشم و به یقه لباسم چنگ مینداخت.لیلو، دوستام پدربزرگ و مادربزرگم داشتن به دوست داشتن کسی که هستم کمک میکردن و هر روز همهمون رو بیشتر توی قلبم حس میکردم. هرچی بیشتر خودم رو دوست میداشتم، بیشتر برای دوست داشتن جهان دلیل پیدا میکردم. و حتی حالا هم این کارو میکنم.
BẠN ĐANG ĐỌC
The sound of Lily's death
Viễn tưởngآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!