کت درمورد یه نظریه باهام صحبت کرد. میگفت که هرکدوم از آدم ها در وضعیت های مختلفی قرار دارن و اگر یکی از این وضعیت ها ناتمام بمونه اونا رو اذیت میکنه. نامجون واسهی من وضعیت ناتمام بود. آوای لیلی و موسیقی مرگ خاموشی که خودش ازش بی خبر بود چون من نخواستم اون چیزی بفهمه.
من هیچوقت نفهمیدم عصبانیتم از نخواسته شدن بود یا از احساس خواستنی نبودن. شاید ترسی که از هردو داشتم کاری کرد هیچ وقت لب به اعتراف باز نکنم.
اشتراکم با قربانیان هاناهاکی در عدم تمایلم به حرف زدن و گفتن حقیقت بود و فرق مهمم، پس زدن عشقی که داشتم. شاید چون نامجون از وقتی گل ها شروع به بیرون اومدن از سینه و گلوی خونینم کردن دیگه پیشم نبود که بخوام با نزدیک شدن بهش دردمو کمی تسکین بدم و برای همین بیشتر عشقی که داشت جونم رو میگرفت پس میزدم.
با توجه به وز وز های کاترین دم گوشم، گریه های آشکار ننی و دستهایی که به نوازش لیلو معتاد شده و حاضر به ترک کردن گربه محبوبشون نبودن، تمام عزمی که داشتم رو جزم کردم. بهش توی ساعتی که مطمئن بودم کلاس داره یا دانشگاهست زنگ زدم چون نمیخواستم باهاش تلفنی حرف بزنم. فقط میخواستم اسمم بیاد روی گوشیش بشینه.
_ سلام نامجون. سوکجینم. شاید الان سرکلاسی پس خلاصه میگم... کار مهمی باهات دارم.
و بعدش با دست هایی لرزون کاور یشمی موبایلمرو جدا کردم و به داخلش خیره شدم. عکسی از من و بابام بود به همراه پسری که از مادرم نبود.
DU LIEST GERADE
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!