از وقتی یادم میاد بیشتر وسایلم زرشکیبودن. نه اینکه دوستش داشته باشم، پیش میومد که وسایل یا لباسام زرشکی بشن. از روزی که کاترین(همون دختر که...توهین نیست اما مقداری صورتی-) اومد پیش ننی و باهم آشنا شدیم به اینکه واقعا چی دوست دارم فکر کردم.
دیدم خودم رو نمیشناسم و وقتی کسی رو نشناسی طبیعتاً دوستش هم نداری. از ابتدایی ترین مورد برای شناخت آدما فهمیدن رنگ موردعلاقهشونه. با خودم فکر کردم از دور بهنظر میاد من زرشکی دوست دارم و آیا واقعا اینطوره؟ متوجه شدم من از ته دلم زرشکی رو دوست دارم و اگر این از ته دل خواستن خودم نبود، پیش اومدن های یهویی هم نبودن. خوشحال شدم و به وسایلم بیشتر دقت کردم. اون لحظه که فهمیدم قهوه ای و نارنجی و صورتی رو هم دوست دارم به خودم افتخار کردم. تونستم یکم از شخصی به اسم سوکجین کیم رو بشناسم و از سلیقهاش خوشم اومد.
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!