آبی آسمونی

18 7 1
                                    

خونه بابابزرگم می‌موندم. مسئول خوابگاه فکر می‌کرد آنفلوانزا دارم، یعنی خودم بهش گفته بودم و اون می‌گفت باید قرنطینه بشم. درست می‌گفت و منم ترجیح دادم قبل از اینکه بیماریم! به مصطفی و جانگ‌وی و بعدش کل خوابگاه سرایت کنه، از اونجا برم. مصطفی و جانگ‌وی که خبر داشتن بابام از خونه انداختتم بیرون نگران بودن اما من می‌دونستم مادربزرگم هنوز یه اتاق برام خالی نگه‌داشته. از روزی که مادرم بخاطر سرطان فوت کرد پاپا و نَنی توی گوشم زمزمه کردن بیام پیش خودشون که نرفتم و...
وقتی رفتم دم خونشون از خجالت خیس عرق بودم و گونه‌هام گل انداخته بود. تب داشتم و کمی هم می‌لرزیدم چون انگار همه‌ی گرمای بدنم رو تقدیم رشد گیاه های تابستونی می‌کردم.
نَنی کسی بود که درو برام باز کرد و توی آغوش استخونیش فشرده شدم.
_ چی شده کریستوفر جوان؟ مریض به نظر میای!
- هاناهاکی گرفتم! می‌شه شش‌ماه اینجا بمونم؟
بدون سانسور بهش حقیقت رو گفتم و رفتم توی اتاق مادرم. مادربزرگ اتاقی که اون داخلش نفس آخرشو کشید برام گذاشته بود تا منم نفس آخرمو همونجا بکشم.
نَنی گریه کرد. به پاپا هم گفت و اون هم گریه کرد. حتی خودمم بخاطر زجری که اونا بخاطر دیدن مرگ دختر و نوه‌اشون می‌کشیدن گریه کردم.
وقتی صدای گریه فروکش کرد ننی رفت برام سوپ مورد علاقه آندی رو بپزه. آندی دختری که توی جوونی از دنیا رفته بود و حالا پسرش دقیقا به همون سوپ علاقه داشت و اون هم قرار بود بمیره. به اتاق مادرم رفتم و صادقانه فکر کردم این همون آبیه که باید توش غرق بشم. اما آبی که مادرم توی نوجوونی به سرش زده بود به دیوارهای اتاقش بزنه پر از شادی و آزادی بودن. مامانم قطعا یه پرنده بود که دوست داشت توی آسمون اوج بگیره و چون اتفاقی توی بدن نحیف یه دختر مو مشکی گیر افتاده بود پس تصمیم گرفت آسمون رو به حریم خودش بیاره.
کاش مادرم بود و به جای رودوشی که هنوز دارمش بغلم می‌کرد.

The sound of Lily's deathWo Geschichten leben. Entdecke jetzt