بعضی روزها من میرفتم خونهش و بعضی روزا اون میومد خوابگاه. تو خوابگاه همه میشناختنش و نِردی صداش میزدن. چون هم خرخون بود هم من اول اینطور صداش کردم.
از خوش شانسیم دوتا هماتاقی آسیایی داشتم که با نامجون خوب کنار میومدن و اگر شبی میخواست تو اتاقمون بمونه اجازه میدادن. مصطفی از عراق و جانگوی اهل چین بود. چون یکشون زبان فرانسه میخوند و یکی دیگشون حقوق، باهم به فرانسوی درمورد مسائل حقوقی و فلسفی بحث میکردن و آخرش همه حس خوبی از بودنش توی جمعمون داشتیم. نامجون کسی بود که میشد خیلی راحت تو دسته آدمای **بسیار تاثیر گذار** گذاشتش. دلیلشم ساده اس، چون خیلی تاثیر گذار بود. حتی نوع نفس کشیدنش کاری میکرد که اطرافیانش دوست داشته باشن همون مدلی هوا رو توی ریههاشون به جریان بندازن. معمولا اینطور آدما دو گروهن: گروهی که از قدرتشون خبر ندارن و گروهی که خبر دارن و ازش استفاده میکنن. اون خبر داشت. برای همین هر سهی ما آخرش نفهمیدیم آدم خوبی بود یا بد. مصطفی میگه هیچ آدمی دقیقا سفید یا سیاه نیست و همه خاکستریان. اما استثناً درمورد این موضوع باید بگم خاکستریِ اون با بنفش همراه بود.
هیچ روزی نبود که بیاد پیشم و یه تیکه از وسایل یا لباسش بنفش نباشه. عاشق بنفش بود.
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!