شاید فکر کنید از اول بهتون دروغ گفتم اگر بهتون بگم آخر داستان... من مردم! به معنای واقعی قلبم و تنفسم در ساعت ۴:۵۶دقیقه عصر سهشنبه از کار افتاد. دقیقا ۳۹ دقیقه بعد از خداحافظی که با کیم نامجون داشتم. نامجون بعد از کلاس پیامم رو دیده و بهم زنگ زد. من دو ساعت قبل از تماس اون با هوسوک صحبت کرده بودم و وضعیت روبهمرگم رو توضیح داده بودم. یکبار هم وسط حرفامون صدای خشی خشی از پشت خط شنیده شد و بعدش پچ پچ بچگانه ای که میگفت: هیونگ چرا گریه میکنی؟
هوسوک اون لحظه بهجای جواب دادن به سوال یونگی فقط صدای من رو روی بلندگو گذاشت.
گفتم: فسقلی، خیلی دوستت دارم. همینجوری که الآن هستی هیچوقت نذار هیونگت گریه کنه. باشه؟
یونگی غر زد: همین حالاشم تو اشکش درآوردی!
هوسوک خندید، منم خندیدم. زبون یونگی قطعا به مادرش رفته بود!
بعد از قطع کردن گوشی ننی با غریزه مادرانهاش فهمید که فقط باید بیاد و بغلم کنه. پاپاهم وقتی با لیلو اومد دم اتاقم فهمید. لیلو به شکمم چسبید و ننی و پاپا از دوطرف بغلم کردن. نامجون که زنگ زد ننی آروم اشک های پاپا رو پاک و با لبخند تماس رو وصل کرد.
به نامجون گفتم دلم براش تنگ شده و اونم همین رو گفت. ازش پرسیدم:"چه خبر؟" جواب داد که چند وقت دیگه ازدواج میکنه. پرسیدم:"با کی؟"جوابی نداد. ازم پرسید چیشد که ازش دور شدم؟ و منم جواب دادم:" سرگرم مردن بودم." صدای نفس کشیدنش کم تر به گوش رسید. شاید فکر میکرد دارم جمله بدی میگم ولی منظورم از مردن واقعا بدرود گفتن حیات بود.
ازم پرسید:" یعنی چی؟" بهش گفتم:"عاشق کسی شدم و بهش نگفتم چه احساسی دارم. حالا هاناهاکی دارم و قراره بمیرم." صدای زوزهی باد میومد به گمونم داشت از دانشگاه برمیگشت خونه. بی رمق گفت:"میخواستم ساقدوشم باشی" بیپروا گفتم:"من عاشق تو بودم!"
گفت:"چی؟" و من بعد از سرفه ای که همراهش مقداری خون از دهانم روی ملحفه ریخت گفتم:" اگر عاشقت نبودم ساقدوش خوبی میشدم!"
صدای هق هق گریه اش به گوشم رسید.
_ چرا بهم نگفتی؟
_ ساده اس. چون نمیخواستم بدونی. زنگ زدم ازت برای همیشه خداحافظی کنم. دوست ندارم این رابطه وسط زمین و آسمون معلق باشه. دوستای خوبی بودیم مگه نه؟
_آره دوستای خوبی بودیم...ولی میتونستیم دوستای خوبی بمونیم!
_ نه وقتی من عاشقت بودم عزیزم.
_ هیچ راه درمانی نیست؟
_چرا هست. سعی کن تا دو روز دیگه بیای ایتالیا.
دروغ میگفتم. میخواستم مراسم ختممو از دست نده.
_ حتما...حتما میام!
و بعدش این تماس رو هم قطع کردم. پاپا بیشتر اشک ریخت و ننی محکم تر بغلم کرد. چند قطره خون روی ملحفه هنوز تر بودن.
و سی و نه دقیقه بعد بهدلیل نرسیدن اکسیژن و بعد از رد کردن یک حمله تشنجی، غوطه ور در مقدار کورکننده ای از رنگ سفید... کیم سوکجین از دنیا رفت.
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!