خونه اش قهوه ای بود و اتاقش بنفش. پدر و مادرش برای خریدن آپارتمان نقلیش بهش کمکی نکرده بودن. میگفت از شونزده سالگی کار میکرده. پدر و مادرش قبل از بدنیا اومدن بچه اولشون از کره به ایتالیا مهاجرت کرده بودن. بلد نبود کره ای حرف بزنه، اما به چهارتا زبون مسلط و از همون شونزده سالگی کار مترجمی رو شروع کرده بود. مطمئن نیستم هوشبهرش دقیقا چند بود اما به گمونم به زبون روانشناسا اون نابغه محسوب میشه. خونهاش رو دوست داشتم. باغچه ورودی به لطف سلیقه خوب و تاثیر گذاری زیادش روی همسایه ها برای کاشت گل، بهار و اواسط تابستون غرق گل لیلیوم میشد. زمستون هم بنفشه ها حکمران باغچه بودن. داشتم به بنفش و بنفشه ها علاقمند میشدم که فهمیدم همهاش بخاطر جونگکوکه. از اون روز به بعد لیلیوم های سفید تابستون رو بیشتر دوست داشتم. جونگکوک رو دوست داشت و از من خوشش میومد. خوشش میومد چون جونگکوک توی آمریکا بود و من کنار دستش ایتالیا. اون قدرتمند ترین طیف رنگینکمون بود و من چی بودم؟ زرد.
چون دوستش بودم و حرفاشو گوش میدادم و الکی الکی عاشقش شدم روزی که باخوشحالی عکس دوتاییشون رو نشونم داد، اولین ریشه معطر لیلیوم مثل خنجر به ریه هام زخم زد. روزی که گفت انتقالیش به دانشگاه نمیدونم چیچی نیویورک جور شده اولین گلبرگ سفیدم رو میون خون و اشک کف دستم دیدم.
YOU ARE READING
The sound of Lily's death
Fantasyآوای مرگ لیلی، قصهی نجات پیدا کردن از یه کلیشه مزخرف غمگینه!