پالت پاستیلی

25 9 5
                                    

مردن بخشی از پایان داستانه نه همش:))) خب راستش من به مدت شش دقیقه و بیست و پنج ثانیه مردم.
وقتی از بالا به پرستارها و دکترهای اورژانس که بالای سرم بال بال می‌زدند و سعی داشتن روحم رو برگردون نگاه می‌کردم حسی نداشتم. اما می‌دونم اشکهای مظلومانه ننی و پاپا که همه‌ی اینها براشون دوباره تکرار می‌شد ناراحتم می‌کرد. کتی وسط آشفته بازار رسید. من، یعنی روحم، بهش نگاه می‌کردم وقتی به گوشه دیوار کنار در اتاقم طوری تکیه زده بود که نیفته.
وقتی یکی از خانم ها سرتکون داد و بقیه سعی کردند وسیله ها رو جمع کنند، کتی حتی زودتر از پدر و مادربزرگم پیش بدنم اومد و ملحفه ای که روی صورتم بود پایین کشید. توی گوشم زمزمه کرد: ولی تو داشتی خوب می‌شدی عزیزم... برات رودوشی جدید بافته بودم که روز تولدت بهت بدم...
صدایی توی سرم گفت:"رودوشی جدید؟ ای کاش می‌دونستم چه رنگیه!"
و بطور عجیبی دوباره در سفیدی کورکننده ای فرو رفتم. توی اونهمه سفیدی به پاپا، ننی، دوستام و کاترین فکر می‌کردم. بیشتر به کاترین... می‌دونستم عزیزمی که بهم گفت از قلب یک خواهر میومد... از قلب کسی که بافتنی کردن دوست نداشت اما بخاطر من یادش گرفته و برام چیزی بافته بود. اونا کارایی که واسه هیچکس دیگه ای نمی‌کردن واسم انجام می‌دادن چون دوستم داشتن. می‌خواستم بیشتر دوستشون داشته باشم و کارایی که واسه هیچکس نمی‌کنم واسه‌شون انجام بدم...

اون لحظه وقتی دوباره هوشیار شدم اول چیزی نمی‌دیدم. به گوشم رسید که مردی می‌گفت: گفتی یه راه واسه درمانت هست ولی الآن بدون هیچ درمانی اینجایی و چشمات رو باز نمی‌کنی!
خب چون گوشام می‌شنید فعلا نیاز به باز بودن چشمام نداشتم پس سعی کردم بیشتر و بیشتر حرف های مرد و بفهمم و به یاد بیارم دقیقا کی هستم. اون صدا محو شد و دفعه‌ی بعد شنیدم پیرزنی می‌گفت: یک هفته شده کریستوفر نمی‌خوای بیدارشی؟ دکتر می‌گه گلها دارن کمتر می‌شن و این معجزه اس! اینبار می‌دونستم کی هستم.
دفعه سوم چشم باز کردم و با دختر مومشکی چشم تو چشم شدم. بخوام دقیقتر بگم... داشت گونه‌مو می‌بوسید که چشم باز کردم. قبلتر صداش رو شنیدم که می‌گفت:" شاید نظریه وضعیت ناتمام واقعا کارساز بود خوشکله."
می‌دونستم اون کاترینه. با صدای خشدار و به سختی صدایی درآوردم: عاااا
لوله‌های توی دهنم اجازه نمی‌دادن درست بگم آره!
رد اشک سرکشی که از چشم راست کاترین بیرون دوید رو گرفتم. دو روز بعد مشخص شد الکی به دنیا برگشتم. چرا؟ چون مصطفی و جانگ‌وی با خنده های مسخره‌شون اتاق وی‌آی‌پی رو روی سرشون گداشته بودن و رودوشی قبلی و جدیدم رو مقایسه می‌کردن.
همه‌ی اینا به کنار اون پسره کیم تهیونگ مگه بار اولی نبود به من معرفی می‌شد و از همه مهم تر مگه هموطنم حساب نمی‌شد‌؟؟ یعنی چی که اونم داشت رنگ بنفش پاستیلی و خاکستری رودوشی جدیدم رو مسخره می‌کرد؟ بهرحال همه‌اش تقصیر سلیقه زشت کاترینه( ̄ー ̄)
_________________________________________
 

نکنه فکر کردید می‌ذارم بچه‌خوشکلم الکی الکی از دستم‌ بره؟ ایحیحیحیهیهحیهی

The sound of Lily's deathWhere stories live. Discover now