سیاه

18 8 5
                                    

_ بابا لطفا! اونی که روبرتو رو کشت من نبودم!
بابا اما بی‌توجه به التماس های من جلد قشنگ ترین کتابم رو پاره کرد و انداختش روی کپ کتاب های دیگه که شلخته روی زمین ریخته شده بودند.
_ سوکجین بهت گفتم دست از لج کردن با من و مادر خوندت بردار! مادرت دیگه نیست و نمیاد. بهت گفتم سوهی رو مثل مادر خودت بدون. ولی تو چیکار کردی؟ هر روز بیشتر با خونواده لجبازی کردی و حالا سگ هوسوک رو کشتی!
از گوشه چشم به هوسوک آشفته که از پشت پنجره نگاهش بین من و کپه کتاب های جگرگوشه‌ام می‌گشت نگاه کردم و دلم برای جفتمون سوخت. چه پدر و مادر هایی داشتیم!
_ ولی بابا من نکشتمش خودش اون گوشت ها رو خورد!
_ تقصیر تو بود. تو هیچ وقت از سوهی و هوسوک خوشت نمیومد و از عمد گوشتای مسموم رو گذاشته بودی دم در که روبرتو بخوردشون!
اولین جرقه فندک تیر شد توی چشمم و اشک هام بی توقف پایین ریختند.
_نه نه کتابامو نسوزون کتابامووو نسوزون اونا رو مامان خریده نه بابا لطفا باور کن نمی‌دونستم سوهی و روبرتو برگشتن نه  باور کن من هوسوک رو دوست دارم اصلا نمی‌خواستم سگش بمیره نههههههه!
و دیر شده بود. اول از همه موبی دیک سوخت. کتاب عزیزم... بعد تام سایر و بعد کلبه عمو تام و بعد آدمها و موشها و بعد و بعد و بعد...
هوسوک هم اشک می‌ریخت. هرشب قبل از خواب یواشکی دور از چشم مادرش میومد تا براش کتاب بخونم. این که چرا سوهی با اینکه برادر خونی من، یونگی، رو به دنیا آورد همچنان چشم دیدنم رو نداشت نفهمیدم. اون روز اولین بار بعد از گریه ها بلند شدم و صندلی چوبی دم در رو شکستم. اگر اون مرد پدرم نبود و نمی‌دونستم مادرم روزی عاشقانه دوستش داشت حداقل یک مشت بهش می‌زدم. اون روز از خونه پدری که گوشش فقط به حرف زنش بود رفتم. برای همیشه ای که حالا پنج سال ازش گذشته. پدرم روزی به ایتالیا اومد، مادرم رو عاشق خودش کرد، بعد از مرگ زنش همراه با پسری که من باشم به کره برگشت و عرض یکسال ازدواج کرد و یازده ماه بعدش من دوباره به سرزمینی برگشتم که مادرم با آرامش درش به خواب رفته بود. قبل از این بیماری *اومدن به ایتالیا* اول و آخر داستانم بود. اما حالا باید قصه ‌ی وضعیت ناتمومم با نامجون رو هم بهش اضافه کنم. با توجه به وضعیت مرگ زندگی و بقول کاترین باغ گل توی سینه ام، پدرم بعد از نامجون مهم ترین وضعیت ناتموم محسوب می‌شد.
هوسوک و من دوست های خوبی بودیم اگر مادرش بین من و پدرم موش نمی‌دووند! بدون خواست سوهی، ما دونفر دوست های خوبی موندیم. اما دوری روی صمیمیتمون تاثیر داشت. آخرین پیاممون همین عکس مخفی زیر کاور گوشیم بود.
بابام و یونگی. پسر بچه ای پنج ساله که دوست داشتم مثل هوسوک، هیونگش خطاب بشم.

The sound of Lily's deathWhere stories live. Discover now