سلام بفرمایین پارت جدید
♡♡♡♡♡
جان از خواب پاشده بود
بدنش هنوز بخاطر دیروز درد میکرد
میدونست سایمون بخاطر اینکه اونو از رفتن به کمپانی پشیمون کنه اینکارو کرده بود اما دلش نمیخواست بهش ببازه
اون لجباز بود
........
شیائو جان با غرور وارد کمپانی شد
همه ی کارمندا بهش تعظیم کردن
جان از میون اونها رد شدو بی تفاوت به اتاقش رفتچیزی از رسیدن به اتاقش نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد
دکمه رو زدو صدای سایمون پخش شد
انگار امروز رو مود خوبی بود با خنده گفت:امگا اینجایی؟فکر میکردم حداقل امروزو استراحت کنی
جان سعی کرد عصبانی بودنشو پنهان کنه و با لحن نرمی گفت:نیازی نبود
سایمون خندید:خیلی خب خوش بگذرون
جان دکمه رو زدو صدای سایمون دیگه نیومد
هوفی کردو ایپدشو روی میز گذاشت تا طراحی کنه
مدت زیادی مشغول طراحی بود که تلفنش دوباره زنگ خورد
جان برداشت:بله؟
منشی:اقای شیائو مهمان دارین
جان متعجب پرسید:کیه؟
منشی:از طرف کمپانی وانگ اومدن
جان چشمهاش درشت شد
دوباره متعجب و با صدای بلند پرسید:کی؟
منشی تکرار کرد:از طرف کمپانی وانگ اومدن
جان ابرویی بالا داد:ولی با من هماهنگ نشده بود
منشی سکوت کرد
جان:کیو فرستادن بیاد؟
منشی:رئیس وانگ ییبو شخصا تشریف اوردن
جان دهنش باز موند و شکه به رو به روش نگاه کرد
اب گلوشو قورت داد و مغرور گفت:بفرستینشون برن...کی بدون هماهنگی جایی میره؟اصلا چی میخواد؟
منشی:واقعا بهشون بگم تشریف ببرن؟
جان سریع حرفشو عوض کرد و داد زد:نه نه نگو...
منشی:چیکار کنم اقا؟
جان:بفرستش تو
منشی:بله
جان هول شده بود...این اولین بار بود که میزبان قرار ملاقات بود و از طرفی خاطرات اونشب خجالت زدش میکردن
در باز شد و ییبو وارد شدجان به سرتا پاش نگاه کرد
سرجاش نشسته بود و ورود ییبو رو برانداز میکرد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶