♡ part 51 ♡

137 50 28
                                    

جان از خواب بیدار شد...

فقط یه روز تا ازدواجش مونده بود...

ازینکه سایمون روی تخت نبود و رفته بود خوشحال بود

واقعا باید چیکار میکرد؟

توی تخت موند

.....

شب از راه رسید

سایمون خونه اومد...

جان همراهش شام نخورد و خودشو تو اتاقی حبس کرده بود...

گوشیش هر لحظه زنگ میخورد...

میدونست ییبوئه که باهاش تماس میگیره...

به سمت پنحره رفت...

این اتاق رو به کوچه بود و به محض اینکه پرده رو کنار زد ییبو رو دید که توی کوچه منتظر ایستاده

هوا سرد بود...ییبو واقعا میخواست همونجا بایسته؟

اگه جان ذره ای نشون میداد که خودش هم داره زجر میکشه ییبو بیشتر اذیت میشد...اگه ادای ادمهای سنگدل رو درمیاورد و جوری رفتار میکرد انگار از اول ییبو رو بازیچه گرفته بهتر بود...
اینجوری ییبو فقط چند روزی ناراحت میشد و بعد از جان به عنوان یه عوضی یاد میکرد
اینطوری کمتر اسیب میدید...

جان دلش میخواست همین الان از پله ها پایین بدوعه و ییبو رو تو اغوش بگیره اما میدونست بی فایدست...سایمون فقط اینطوری بیشتر عصبانی میشد

همینطور که تو همین مدت کوتاه اینطوری همه چیزو به نفع خودش کرده بود و حتی ازدواجشون رو به این زودی برگذار میکردن نشون میداد سایمون هرکاری میکنه تا اونا رو از هم جدا کنه...

همینطور که به این چیزا فکر میکرد و ییبو رو تماشا میکرد کم کم اشکهاش از روی گونش سرازیر شد

اشکهاش بدون اینکه بدونه چرا سرازیر میشدن

همه چیز تقصیر خودش بود...

اینو خوب میدونست...

سایمون وارد اتاق شد و ازونجایی که خونه ی سایمون بود جان حتی نمیتونست در اتاقو قفل کنه تا جلوی ورودشو بگیره

سایمون به سمت جان که کنار پنجره ایستاده بود اومد...

پرده رو کمی کنار زد و از همون گوشه ای که جان به بیرون خیره بود خیره شد و با دیدن ییبو لبخند بزرگی روی لباش نشست

پرده رو ول کرد و تو صورت جان خورد

سرخوش خندید

به صورت اشکی جان نگاه کرد و با خنده ازش دور شد

توی اتاق ایستاد و گفت:هر احمقی میدونه نباید رو امگای یه نفر دیگه دست بذاره...تا کی میخوای بهش خیره بمونی؟
قهقهه زد

جان بعد از کمی نگاه کردن پرده رو کنار زد

اروم به سمت تخت رفت و نشست

YOU'RE NOT MINEWo Geschichten leben. Entdecke jetzt