سلام بفرمایین بخونین😉
♡♡♡♡♡
باهم سوار ماشین شدن
ییبو سمت راننده نشست و حرکت کرد
هردوشون برای مدت طولانی سکوت کرده بودن
ییبو نگاهی به جان انداخت و گفت:امروز میتونی گریه کنی چون قرار نیست داد بزنم
جان با اخم به ییبو نگاه کردو گفت:گریه؟چی فکر کردی؟واسه چی باید گریه کنم؟
ییبو خندید
جان:به هرحال بار دیگه تکرارش نکن...وقتی اونجوری سر کسی داد میزنی ممکنه فکر کنه دیوونه ای
ییبو فرمونو چرخوند و در حالی که به رو به روش نگاه میکرد پوزخندی زد
جان با حرص نگاهش کرد و بعد سرشو برگردوند
پنجره رو پایین داد تا یکم هوا بخوره
دستیش که سمت راننده بود رو از روی پاش برداشت و برای اینکه راحت تر بشینه کمی اونورتر تکیش داد
اما نمیدونست دست ییبو هم همونجاست
با لمس دستاشون بدون اینکه نگاه کنن دوتایی سریع دستاشونو کنار کشیدن انگار تا حالا هیچوقت همدیگه رو لمس نکردن و باهم دست ندادن
جان دستشو معذب روی پاش گذاشت و با خودش فکر میکرد یعنی ییبو هم بخاطر یه لمس کوچیک مثل خودش دچار تنش شده؟
ییبو دستشو عقب بردو پشت سرشو اروم خاروند
جان نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره سرشو به سمت پنجره گرفت
[یاد چیزی افتادین ها؟😏]دوباره هردو سکوت کردن تا اینکه ییبو کنار ویلای جان ایستاد
جان اروم کمربندشو باز کرد
درو باز کردو بیرون رفت
خم شدو از لای پنجره گفت:ممنون
ییبو بی حرف نگاهش کرد
جان هم دیگه حرفی نزدو رفت
ییبو پاشو رو گاز فشار داد و حرکت کرد
..........
پس فرداجان توی کمپانی نشسته بود و داشت به برگه هایی که جلوش بود نگاه میکرد و تمرکز کرده بود
گوشیش زنگ خورد
جان برداشت
سایمون:امگا...
جان:من کار مهمی دارم باید...
سایمون بین حرفش پرید:متاسفم
جان که هنوز بخاطر اونشب و ایاتو ناراحت بود ساکت و اخم کرده گوش میکرد
سایمون:من اونروز کنترلمو از دست دادم...میدونی اون الفا خیلی برام مهم بود
جان:مهم تر از من؟
ESTÁS LEYENDO
YOU'RE NOT MINE
Fanficاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶