ییبو و سایمون به همدیگه خیره بودن
هیچکدومشون از اخم غلیظشون کم نمیکردن و چهرشون تغییر نمیکرد
ییبو اولین قدمشو برداشت
به سمت سایمون راه افتاد
سایمون دست به کمر نگاهشو روی سرتا پاش مینداخت و منتظرش بود...
ییبو نزدیک و نزدیکتر میشد
با قدمهای بلند و محکم میومدتو همین حین سایمون هم چند قدم جلوتر اومد...
جان نمیدونست باید چیکار کنه...بدنش میلرزید...به جای نامعلومی خیره شده بود و قفسه ی سینش با شدت بالا و پایین میرفت
ییبو به ماشین جان که رسید نگاه ریزی بهش انداخت و دوباره سرشو به سمت سایمون برگردوند و توقف کرد
سایمون و ییبو فقط چند قدم از همدیگه فاصله داشتن
چشمهای خشمگینشون میدرخشید
دقیقا مثل زمانی که دوتا گرگ الفای گرسنه رو به روی هم قرار میگیرن...همونقدر وحشتناک و خشنییبو پوزخندی زد و گفت:تو بالاخره باعث شدی خود واقعیمو نشونت بدم...بهت تبریک میگم
سایمون:کی گفته من اینجام تا با تو صحبت کنم؟
ییبو دوباره نگاهی به جان انداخت و رو به سایمون گفت:تو واقعا احمقی نه؟با وجود همچین امگای معصومی هنوزم همچین رفتاری میکنی؟تعقیبش میکردی نه؟
سایمون اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت:به تو چه که من با نامزدم چیکار میکنم؟
جان کم و بیش حرفهاشونو میشنید اما ذهنش کار نمیکرد تا دقیق متوجهشون بشه...
سایمون با لحن تحقیرامیزی ادامه داد:و یه چیز دیگه اقای وانگ...اسم ییبو رو به مسخره صدا کرد...
نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره به صورت ییبو خیره شد
با لحن مغروری گفت:الان برای قرار کاری وقت مناسبی نیست...حتی اینم نمیدونی؟ییبو قدمی نزدیکتر شد
سرشو بالا گرفت و با لحن خشنی گفت:گونگجون...بذار سوالمو یجور دیگه بپرسم...چرا امگای منو تعقیب میکردی؟جان سرجاش خشک شد...ییبو دیوونه شده بود؟اب گلوشو قورت داد و با دهن باز مونده به رو به روش خیره شد...
سایمون برای یه لحظه به گوشاش شک کرد...رنگ چهرش پرید و حالت نگاهش عوض شد...
شکه شده بود اما خیلی سریع صورتشو به حالت قبل برگردوند...
اول برای چند لحظه عصبانی ییبو رو برانداز کرد و بعد ناگهانی زد زیر خنده...
ییبو به این رفتارای سایمون عادت داشت...
نگاهشو از سایمون گرفت و به جای دیگه ای از کوچه دوخت تا حرکات حال بهم زنشو نبینه...سایمون بلند قهقهه میزد و بینش گفت:پسر بچه ی اقای وانگ...هاهاها...خیلی جالبه...
ییبو نگاهشو به سایمون دوخت یه ابروشو بالا داد و با لحن محکم و جدی زمزمه کرد:اگه یبار دیگه امگای منو تعقیب کنی بهت اسون نمیگیرم...
YOU ARE READING
YOU'RE NOT MINE
Fanfictionاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶