♡ part 44 ♡

230 74 168
                                    

ییبو و سایمون به همدیگه خیره بودن

هیچکدومشون از اخم غلیظشون کم نمیکردن و چهرشون تغییر نمیکرد

ییبو اولین قدمشو برداشت

به سمت سایمون راه افتاد

سایمون دست به کمر نگاهشو روی سرتا پاش مینداخت و منتظرش بود...

ییبو نزدیک و نزدیکتر میشد
با قدمهای بلند و محکم میومد

تو همین حین سایمون هم چند قدم جلوتر اومد...

جان نمیدونست باید چیکار کنه...بدنش میلرزید...به جای نامعلومی خیره شده بود و قفسه ی سینش با شدت بالا و پایین میرفت

ییبو به ماشین جان که رسید نگاه ریزی بهش انداخت و دوباره سرشو به سمت سایمون برگردوند و توقف کرد

سایمون و ییبو فقط چند قدم از همدیگه فاصله داشتن

چشمهای خشمگینشون میدرخشید
دقیقا مثل زمانی که دوتا گرگ الفای گرسنه رو به روی هم قرار میگیرن...همونقدر وحشتناک و خشن

ییبو پوزخندی زد و گفت:تو بالاخره باعث شدی خود واقعیمو نشونت بدم...بهت تبریک میگم

سایمون:کی گفته من اینجام تا با تو صحبت کنم؟

ییبو دوباره نگاهی به جان انداخت و رو به سایمون گفت:تو واقعا احمقی نه؟با وجود همچین امگای معصومی هنوزم همچین رفتاری میکنی؟تعقیبش میکردی نه؟

سایمون اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت:به تو چه که من با نامزدم چیکار میکنم؟

جان کم و بیش حرفهاشونو میشنید اما ذهنش کار نمیکرد تا دقیق متوجهشون بشه...

سایمون با لحن تحقیرامیزی ادامه داد:و یه چیز دیگه اقای وانگ...اسم ییبو رو به مسخره صدا کرد...
نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره به صورت ییبو خیره شد
با لحن مغروری گفت:الان برای قرار کاری وقت مناسبی نیست...حتی اینم نمیدونی؟

ییبو قدمی نزدیکتر شد
سرشو بالا گرفت و با لحن خشنی گفت:گونگجون...بذار سوالمو یجور دیگه بپرسم...چرا امگای منو تعقیب میکردی؟

جان سرجاش خشک شد...ییبو دیوونه شده بود؟اب گلوشو قورت داد و با دهن باز مونده به رو به روش خیره شد...

سایمون برای یه لحظه به گوشاش شک کرد...رنگ چهرش پرید و حالت نگاهش عوض شد...

شکه شده بود اما خیلی سریع صورتشو به حالت قبل برگردوند...

اول برای چند لحظه عصبانی ییبو رو برانداز کرد و بعد ناگهانی زد زیر خنده...

ییبو به این رفتارای سایمون عادت داشت...
نگاهشو از سایمون گرفت و به جای دیگه ای از کوچه دوخت تا حرکات حال بهم زنشو نبینه...

سایمون بلند قهقهه میزد و بینش گفت:پسر بچه ی اقای وانگ...هاهاها...خیلی جالبه...

ییبو نگاهشو به سایمون دوخت یه ابروشو بالا داد و با لحن محکم و جدی زمزمه کرد:اگه یبار دیگه امگای منو تعقیب کنی بهت اسون نمیگیرم...

YOU'RE NOT MINEWhere stories live. Discover now