♡ part 39 ♡

259 69 82
                                    

سلام بفرمایین یکم زودتر اپش کردما 😉

♡♡♡♡♡

جان از خواب پاشد

چشمهاشو باز کرد و اروم روی تخت نشست

ییبو نبود

گیج به دور و اطراف نگاه کرد

از سرجاش پاشد و به سمت سرویس رفت
وارد شد
دست و صورتشو شست و مسواک زد

دلش میخواست دوش بگیره اما اگه به پاش اب میخورد دردش میگرفت پس بیخیال شد

بالم لبشو برداشت و روی لبای نرم و سرخش کشید

از سرویس که خارج شد داشت به سمت در اتاق میرفت که در باز شد

ییبو با دیدن جان نگران پرسید:اوه پاشدی؟
به پای جان نگاه کرد

جان نگاهی به خودش انداخت...
با خنده گفت:حالا شمشیر نخوردم که...زیادش نکن

ییبو:هی کجا میخوای بری؟بگو من ببرمت

جان:هیچی فعلا اگه بری بیرون میخوام لباسامو عوض کنم...

ییبو پرسید:واقعا لازمه اینکارو کنم؟

جان با نگاهی که معنی دار و نامهربون بود به ییبو خیره شد

ییبو هوفی کرد و خونسرد گفت:خیلی خب

از اتاق رفت و درو پشت سرش بست

وقتی رفت جان زیرلب زمزمه کرد:پررو و لبخند زد

به سمت کمدش رفت

یه شلوار نخی راحت همراه با ژاکت سبز پاستلی خیلی کمرنگ پوشید

استیناش یکم از دستاش بلند تر بود

از اتاق خارج شد و ییبو با دیدن شلوار نخیش خندید

جان اخم کرد:به چی میخندی؟

ییبو:جالبه این روی شیائوجان رو ندیده بودم...ببینم نکنه همیشه اینجوری تو خونه میگردی؟

جان:پس فکر کردی با کت و شلوار میگردم؟

ییبو:اره خب

جان:برو کنار میخوام برم پایین

ییبو خم شد پرنسسی بغلش کرد

جان چشمهاشو چرخوند

جان:وانگ ییبو من واقعا میتونم راه برم

ییبو:پس چرا گفتی اینجا بمونم؟

جان:فکر کردی خواستم بمونی که زحمت بکشی؟فقط میخواستم اینجا باشی

ییبو تو صورتش خم شد و شیطون پرسید:که پیشت باشم؟خودتو لوس کردی؟

جان صورتشو عقب کشید و حرف زدن یادش رفت

ییبو خندید

راه افتاد و به سمت پله ها رفت

جان رو به سمت میز برد و روی صندلی نشوندش

YOU'RE NOT MINEМесто, где живут истории. Откройте их для себя