سلام بفرمایین یکم زودتر اپش کردما 😉
♡♡♡♡♡
جان از خواب پاشد
چشمهاشو باز کرد و اروم روی تخت نشست
ییبو نبود
گیج به دور و اطراف نگاه کرد
از سرجاش پاشد و به سمت سرویس رفت
وارد شد
دست و صورتشو شست و مسواک زددلش میخواست دوش بگیره اما اگه به پاش اب میخورد دردش میگرفت پس بیخیال شد
بالم لبشو برداشت و روی لبای نرم و سرخش کشید
از سرویس که خارج شد داشت به سمت در اتاق میرفت که در باز شد
ییبو با دیدن جان نگران پرسید:اوه پاشدی؟
به پای جان نگاه کردجان نگاهی به خودش انداخت...
با خنده گفت:حالا شمشیر نخوردم که...زیادش نکنییبو:هی کجا میخوای بری؟بگو من ببرمت
جان:هیچی فعلا اگه بری بیرون میخوام لباسامو عوض کنم...
ییبو پرسید:واقعا لازمه اینکارو کنم؟
جان با نگاهی که معنی دار و نامهربون بود به ییبو خیره شد
ییبو هوفی کرد و خونسرد گفت:خیلی خب
از اتاق رفت و درو پشت سرش بست
وقتی رفت جان زیرلب زمزمه کرد:پررو و لبخند زد
به سمت کمدش رفت
یه شلوار نخی راحت همراه با ژاکت سبز پاستلی خیلی کمرنگ پوشید
استیناش یکم از دستاش بلند تر بود
از اتاق خارج شد و ییبو با دیدن شلوار نخیش خندید
جان اخم کرد:به چی میخندی؟
ییبو:جالبه این روی شیائوجان رو ندیده بودم...ببینم نکنه همیشه اینجوری تو خونه میگردی؟
جان:پس فکر کردی با کت و شلوار میگردم؟
ییبو:اره خب
جان:برو کنار میخوام برم پایین
ییبو خم شد پرنسسی بغلش کرد
جان چشمهاشو چرخوند
جان:وانگ ییبو من واقعا میتونم راه برم
ییبو:پس چرا گفتی اینجا بمونم؟
جان:فکر کردی خواستم بمونی که زحمت بکشی؟فقط میخواستم اینجا باشی
ییبو تو صورتش خم شد و شیطون پرسید:که پیشت باشم؟خودتو لوس کردی؟
جان صورتشو عقب کشید و حرف زدن یادش رفت
ییبو خندید
راه افتاد و به سمت پله ها رفت
جان رو به سمت میز برد و روی صندلی نشوندش
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶