♡ part 2 ♡

369 103 32
                                    

سلام به همگی

من با پارت دو اومدم از همه ی ووت ها و کامنتاتون ممنونم

امیدوارم لذت ببرید

از اون مهمونی یک هفته میگذشت

ییبو همراه هایکوان و امگاش توی پنت هاوس هایکوان نشسته بودن و باهم صحبت میکردن

امگای هایکوان جانجین بود

امگای مهربون و ساکتی بود...اونقدر همیشه همراه هایکوان و ییبو بود حالا دوست ییبو هم محسوب میشد در صورتی که ارتباط خاصی باهم نداشتن ولی همیشه اونجا بود و حرفاشونو گوش میداد

ییبو:خانوادم دست از سرم برنمیدارن...من توی کمپانی به اندازه ی کافی کار دارم حالا هم باید هرروز با امگا و الفای مورد علاقشون ملاقات کنم

هایکوان خندید:اون دختر امگایی که اونروز دیدی رو یادته؟میخواست تو قرار اول باهاش بخوابی

جاجین منظور دار به حرفش خندید

هایکوان به سمتش برگشت و گفت:ما فرق داریم...بهت که گفتم تو اولین نگاه فهمیدم تو جفت حقیقی منی

ییبو سرشو به عقب خم کردو کلافه خندید:جفت حقیقی چیه هایکوان چرا مزخرف میگی؟

هایکوان:اون دختر الفارو یادته؟میگفت میخواد تو مطیعش باشی
ییبو:میشه یاداوریشون نکنی؟

هایکوان:امروز کیو ملاقات کردی؟

ییبو:یه پسر امگای کوچولو بود...خاندانش اونو شبیه پرنسا بزرگ کردن...تمام مدت باید مواظب حرفام بودم وگرنه بادیگارداش لهم میکردن
اخرشم بخاطر اینکه چاپستیکمو کج سرجاش گذاشتم پاشدو ابو تو صورتم پاشید و رفت

جانجین:باورم نمیشه...

ییبو:من دیگه برمیگردم خونه

هایکوان:خیلی خب

ییبو از سرجاش پاشد کتشو تن کردو داشت میرفت

جانجین:اون سایمون خیلی خوش شانسه من فقط یکبار با امگاش صحبت کردم اما از همون لحظه هنوز یادمه خیلی مهربونه

ییبو توجهش بهش جلب شد

هایکوان:اونروز درست کنار ما نشسته بود

ییبو کنجکاو پرسید:عاشق هم شدن؟

جانجین:شنیدم خانواده هاشون مجبورشون کردن

ییبو ابرویی بالا انداخت

هایکوان:خب منم اگه سرقرار از پیش تعیین شده با گونگ سایمون یا شیائو جان میرفتم نه نمیگفتم...معلومه الان عاشق هم شدن

ییبو چیزی نگفت

هایکوان:خودت چی ییبو؟نمیخوای با یکی وارد رابطه بشی؟اگه رات بشی چی؟تنهایی میخوای چیکار کنی؟

YOU'RE NOT MINEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora