سلام این قسمتو هم زود براتون اوردم امیدوارم ازش لذت ببرید
♡♡♡♡♡
شب شده بود
جان توی تختش بود
ایپدشو برداشت تا طرح هاش رو برای الفا وانگ ارسال کنه
همشونو انتخاب کردو فرستاد
خیلی دوست داشت بدونه نظرش راجبشون چیه
منتظر واکنشش بود و به صفحه خیره مونده بود
وقتی تیک سین به طرح هاش خورده شد ذوق کرد اما بعد از مدت زیادی هیچ پیامی ازون الفا نگرفت...
اخمی کرد
واقعا براش اهمیتی نداشتن؟یا نظرش راجبشون بد بود؟
به هرحال حتی اگه به نظرش بد بودن باید واکنشی نشون میدادجان:الفاهای مغرور عوضی
گوشیشو سمت دیگه ای گذاشت و کتابی رو از کنار تختش برداشت
شروع به خوندنش کرد
برعکس زندگی عاشقانه ی خودش کتابهایی که میخوند همشون رمنس و زیبا بودن...جوری عشق رو توصیف میکردن که جان فکر میکرد همین حالا یکی ازون شخصیت های عاشقه توی داستانه
با خوندن اون کتابها شاید یادش میرفت که حتی جفتش اونو دوست نداره
..........
یک هفته از اون روز میگذشت
هیچ خبری از اون الفای مغرور نبود و توی این مدت به جز داخل کمپانی گونگ جون رو هم ندیده بود
توی کمپانی نشسته بود و با دوستش با تلفن صحبت میکرد که منشی وارد شد
جان اروم گفت:بعدا باهات تماس میگیرم...چند لحظه
دوستش موافقت کردو جان گوشیشو توی جیبش برگردوند
منشی به سمتش اومد و گفت:اقا...یکسری برنامه ریزی ها از سمت کمپانی وانگ برام ارسال شده همچنین منشیشون به من پیام دادن که رئیس وانگ امروز میخوان شمارو ببینن
جان:کجا؟
منشی:گفتن در کمپانی منتظرتون هستن
جان:توی کمپانی؟خیلی خب...بهشون پیام بده و بگو الان میرم
منشی:بله اقا
از در بیرون رفت
جان از سرجاش پاشد
وسایلشو برداشت و با کوله پشتی به سمت در رفت
با اسانسور به طبقه ی پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد
بادیگارد جای راننده نشست و حرکت کردن
یکم بعد جلوی کمپانی وانگ بودن
..........
ییبو توی اتاقش نشسته بود و بخاطر سررفتن حوصلش داشت با گوشیش بازی میکرد که منشی وارد شد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶