چند روز گذشته بود
جان و ییبو حالا تو خونه ی ییبو زندگی میکردن
انقدر کار داشتن که حتی از قبل کمتر همدیگه رو میدیدن...
اگه برنامه هاشون باهم هماهنگ میشد یه وعده غذارو میتونستن کنار هم بخورن
جان توی اتاق روی تخت نشسته بود و کتابی دستش بود که در اتاقش به صدا دراومد
جان:بفرمایید
ییبو وارد اتاق شد و جان با دیدنش شکه شد
ییبو:ببخشید اینوقت شب مزاحمت میشم...
چندتا برگه دستش بود و گفت:اومدم اینارو نشونت بدم
جان با لبخند گفت:خب چرا صبر نکردی فردا نشونم بدی؟
ییبو هم در مقابل لبخند زد و چیزی نگفت...
به سمت تخت رفت
گوشه ی تخت نشست و بدنشو مایل به جان کرد
برگه هارو دستش داد و گفت:نگاهشون کنجان برگه هارو گرفت و نگاه کرد...خیلی موضوع ساده ای بود...حتی اگه منشیش میدیدشون کافی بود...
جان برگه هارو کنار گذاشت و گفت:بله اقای وانگ منم باهاشون موافقم...
ییبو نگاهی به کتابی که توی دست دیگه ی جان بود انداخت و پرسید:چی میخونی؟
جان:کتاب جدیده...تازه شروعش کردم...
ییبو:چی هست؟
جان:درباره ی خودشیفته هاست...
ییبو:اوه چه جالب...برای دونستنش نیازی به خوندن کتاب نداری اگه یه نگاه به نامزدت بکنی میتونی بفهمی چه شکلین...
جان با یاداوری سایمون اخماش توهم رفت...
این چند روز به طرز مشکوکی ندیده بودش...
شاید سایمون از جان دوری میکرد تا توجهشو بیشتر جلب کنه و جان خودش مجبور بشه پیشش بره اما بازم حس خوبی نمیکرد
ییبو با دیدن تغییر حالت چهرش حرفو عوض کرد
ییبو:تیزر انیممون امادست...اومدم اونو نشونت بدم...
جان شکه نگاهش کرد و گفت:به این زودی؟
ییبو:اوهوم...گفتم اول از همه بسازنش...با انتشارش بیشتر طرفدار پیدا میکنه...
جان:ببینمش...
ییبو:بیا بریم تو اتاق تی وی تا نشونت بدم...
جان:خیلی خب میام
ییبو:پس من میرم اونجا و منتظرت میمونم...
جان:خیلی خب...
.....
کنار هم نشسته بودن و ییبو که خودش قبلا یبار تیزرو کامل دیده بود به واکنش جان خیره بود
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶