بفرمایین 😁😁😁😁😁
♡♡♡♡♡
جان اعصابش خورد بود
رو به روی تلوزیون نشسته بود و یه شبکه رو نگاه میکرد اما تمام حواسش جای دیگه بود
با زنگ خوردن گوشیش به خودش اومد
بدون اینکه به صفحه نگاه کنه برداشت
سایمون:امگا
جان که از قبل عصبانی بود عصبی پرسید:اسممو نمیدونی که فقط امگا صدام میزنی؟
سایمون خندید:چیکار کنم؟امگای منی
جان سکوت کرد
سایمون:مهمون نمیخوای؟
جان چشمهاشو چرخوند...
اروم گفت:کی میخوای بیای؟سایمون:امشب
جان لبشو گزید و اروم گفت:خیلی خب...بیا...
سایمون خندیدو گفت:منتظرم باش
جان گوشیشو پایین اورد
خدمتکار رو صدا کرد
خدمتکار به سمتش اومد:بله اقا؟
جان:امشب مهمون دارم غذاهای خوبی اماده کنین
خدمتکار:بله اقا حتما...
جان:ممنون
دوباره نگاهشو به تلوزیون داد
...
سایمون بعد ازینکه با جان صحبت کرد به جه هان زنگ زد
سایمون:هی عزیزم اونجا بدون من خوش میگذره؟
جه هان:دلم برات تنگ شده ولی خیلی خوشگله...گفتم باهام بیای اما گوش نکردی
سایمون:عکساشو برام بفرست
جه هان:دل تو تنگ نشده؟
سایمون:شده بدجور
جه هان:عاشقتم
سایمون:منم عزیزم
جه هان:فعلا
سایمون:میبینمت کیوتی
جه هان خندید و سایمون گوشیشو پایین اورد
..........
عصر شد
صدای در اومد
جان لباسای رسمی پوشیده بود
خودش درو باز کرد و لبخندی به سایمون تحویل داد
سایمون لبخند پررنگی زد
خم شد گونه ی جانو بوسید و به پشت سرش نگاه کردو گفت:ببرش تو
بادیگارد وارد خونه شد و جعبه ی بزرگ و سنگینی رو روی زمین گذاشت
جان:این چیه؟
بادیگارد در جعبه رو باز کرد و از داخلش گلدون کار شده ی زیبایی رو در اورد
جان متعجب نگاه میکرد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶