♡ part 27 ♡

336 67 66
                                    

بفرمایین 😁😁😁😁😁

♡♡♡♡♡

جان اعصابش خورد بود

رو به روی تلوزیون نشسته بود و یه شبکه رو نگاه میکرد اما تمام حواسش جای دیگه بود

با زنگ خوردن گوشیش به خودش اومد

بدون اینکه به صفحه نگاه کنه برداشت

سایمون:امگا

جان که از قبل عصبانی بود عصبی پرسید:اسممو نمیدونی که فقط امگا صدام میزنی؟

سایمون خندید:چیکار کنم؟امگای منی

جان سکوت کرد

سایمون:مهمون نمیخوای؟

جان چشمهاشو چرخوند...
اروم گفت:کی میخوای بیای؟

سایمون:امشب

جان لبشو گزید و اروم گفت:خیلی خب...بیا...

سایمون خندیدو گفت:منتظرم باش

جان گوشیشو پایین اورد

خدمتکار رو صدا کرد

خدمتکار به سمتش اومد:بله اقا؟

جان:امشب مهمون دارم غذاهای خوبی اماده کنین

خدمتکار:بله اقا حتما...

جان:ممنون

دوباره نگاهشو به تلوزیون داد

...

سایمون بعد ازینکه با جان صحبت کرد به جه هان زنگ زد

سایمون:هی عزیزم اونجا بدون من خوش میگذره؟

جه هان:دلم برات تنگ شده ولی خیلی خوشگله...گفتم باهام بیای اما گوش نکردی

سایمون:عکساشو برام بفرست

جه هان:دل تو تنگ نشده؟

سایمون:شده بدجور

جه هان:عاشقتم

سایمون:منم عزیزم

جه هان:فعلا

سایمون:میبینمت کیوتی

جه هان خندید و سایمون گوشیشو پایین اورد

..........

عصر شد

صدای در اومد

جان لباسای رسمی پوشیده بود

خودش درو باز کرد و لبخندی به سایمون تحویل داد

سایمون لبخند پررنگی زد

خم شد گونه ی جانو بوسید و به پشت سرش نگاه کردو گفت:ببرش تو

بادیگارد وارد خونه شد و جعبه ی بزرگ و سنگینی رو روی زمین گذاشت

جان:این چیه؟

بادیگارد در جعبه رو باز کرد و از داخلش گلدون کار شده ی زیبایی رو در اورد

جان متعجب نگاه میکرد

YOU'RE NOT MINEМесто, где живут истории. Откройте их для себя