♡ قسمت اخر ♡
بعد از بیدار شدن اولین کاری که کرد این بود که از روی تخت پایین پرید و به سمت پنجره رفت
پرده رو کنار زد و خیره شد
هیچ اثری از ییبو نبود
خیالش راحت شد
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره........
قلموهای بزرگ میکاپ ارتیست روی گونه هاش حرکت میکردن و پودر صورتی رنگ روی هوا پخش میشد...
چشمهاشو باز کرد و به خودش توی ایینه نگاه کرد
لباس سفیدش توی تنش بود و چشمهاش بیشتر از همیشه ارایش شده بود
لباش پررنگ تر از همیشه بود و خواستنی تر شده بود
پوستش بخاطر کرمپودر ها درخشان تر و روشن تر بود و پودر صورتی رنگ کاملا خوب جای سیلی سایمون رو پوشونده بود
از سرجاش پاشد و به خودش توی ایینه نگاه کرد
کت و شلوارش سفید بود که بخش هایی ازش سنگکاری گرونی شده بود
دقیقا امگای سایمون همینشکلی بود
همینقدر زیبا و شیکهمه چیز زیبا و با شکوه بود فقط احتمالا هیچکس دامادی با چشمهایی به غمگینی جان ندیده بود
چشمهاش غمگین بودن...خیلی غمگین...
حتی میکاپ ارتیست ها هم متوجه این موضوع شده بودن
انگار اون روز جان هیچکدوم از شوخیهاشون رو نمیشنید
زیبایی طبیعیش با فقط یکم ارایش بیش از حد شده بود
برای چی زیباتر میشد؟که به عنوان طعمه ی سایمون لذیذتر باشه؟
وقت پرسیدن این سوالا نبود وقتی خودش از اول میدونست برای چی اونجاست
نگاهی به بقیه انداخت
دیگه باید به تالار میرفت
گوشیشو بار دیگه برداشت و ارزو کرد از ییبو پیام یا تماسی داشته باشه اما ییبو از دیشب دیگه هیچکدومو انجام نداده بود
از سالن زیبایی خارج شد
یه دسته گل مسخره هم همراهش بود که اگه تو جوب مینداختش خوشحال تر میشد اما سایمون براش انتخاب کرده بود پس باید به حرفش گوش میکرد...
ماشین راننده منتظرش بود
جان به سمتش رفت و سوارش شد...
سرشو دوباره تو گوشیش انداخت...
چه انتظاری داشت؟اینکه ییبو واقعا بعد از اینهمه کاری که باهاش کرد بهش زنگ بزنه؟
ماشین راه افتاد و حرکت کرد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
YOU'RE NOT MINE
Фанфикاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶