سلام بفرمایین
♡♡♡♡♡
جان همراه با نامزدش وارد خونشون شد
خدمتکارهایی که دم در ایستاده بودن بهشون خوش امد گفتن و به سمت سالن هدایتشون کردن
جان دستشو توی بازوی الفاش انداخته بود و همراهش راه میرفت
از بین بقیه ی مهمونا اولین کسی بودن که رسیده بودن
خانم و اقای شیائو که هردو الفا بودن ایستادن و با لبخند از سایمون استقبال کردن
سایمون:حالتون چطوره؟
جان با صدای ارومی سلام کرد
خانم و اقای شیائو اهمیتی بهش ندادن و مشغول احوال پرسی با گونگ جون بودن
جان پوفی کرد و منتظر ایستاد
وقتی بالاخره همشون ساکت شدن جان بار دیگه گفت:سلام
اقای شیائو نگاهی بهش انداخت و گفت:منتظر چی هستی؟همسرت رو هدایت کن تا بشینه
خانم شیائو با صدای ارومی جواب سلامشو داد و برگشت سرجاش نشست
جان به این رفتارهاشون عادت داشت...
با لبخند به گونگ جون گفت:بشینیم؟
گونگ جون همراه جان روی مبل های سلطنتی که دسته های طلایی و طرح های نقاشی شده گرون قیمتی داشت نشستن
خدمتکارها براشون قهوه اوردن
گونگ جون:این روزها سهام کمپانی درحال افزایشه...وقتی بیزنس رو بلد باشی بزودی ثروتمند میشی
اقای شیائو قهوشو سرکشیدو با لبخند گفت:درسته...
حرفای حوصله سربرشون راجب کار شروع شده بود و جان قهوشو برداشت تا بنوشه و حوصلش سرنره
.....
ییبو سر کارمندا داد میزد:پس چه غلطی کردین؟مگه امروز قرار نبود امادش کنین؟
کارمندا کلافه به همدیگه نگاه میکردن
حتی اگه کاراشونو درست انجام میدادن بازم ییبو بهونه ای برای داد و بیداد پیدا میکرد
ییبو:فردا کنفرانس داریم اگه تا فردا امادشون نکنین من...
منشی با لحن نرمی گفت:اقای رئیس البته که تافردا اماده میشن خودتونو نگران نکنید
کارمند دیگه ای یه قهوه اماده به سمت میز ییبو اورد و روش گذاشت
با لبخند مصنوعی گفت:رئیس فعلا اینو بنوشید تا اروم بشید
ییبو نگاهی به قهوه انداخت و دادش بلند شد
بلند گفت:قهوه داغ اوردی؟گرمه...من اینو چطوری بخورم؟
کارمند سریع تعظیمی کردو گفت:عوضش میکنم عوضش میکنم
ییبو:نمیخواد فقط برو بیرون
YOU ARE READING
YOU'RE NOT MINE
Fanfictionاون افسانه ی مسخره ی جفت حقیقی رو شنیدی؟ ازش متنفرم همه میدونن چقدر مزخرفه... البته که همچین چیزی وجود نداره... اما چرا وقتی بهش نگاه میکنم تمام افسانه های غیرواقعی برام واقعی میشن؟ 🤍🩶