♡ part 16 ♡

250 72 41
                                    

سلام بفرمایین

♡♡♡♡♡

امگای کناری جان بهش لبخند زد و گفت:راستی امروز بعد از ظهر قراره همه ی امگاها دور هم جمع بشیم و قهوه بنوشیم...اگه دوست داری برو اماده شو و بیا

جان خندید:پس الفاها و بتاهاچی؟

امگای دیگه:جمع فقط مخصوص امگاهاست...میدونی که ما حرفای خصوصی داریم

چشمکی زد و خندید

جان هم لبخندی تحویلش داد

بعد از ظهر

جان کنار بقیه امگاها نشسته بود

همه به خودشون رسیده بودن و مثل همیشه از الفاها و بتاهاشون تعریف میکردن

این بین قیمت و ظاهر لباساشون هم مثل یه مسابقه درحال قضاوت شدن توسط اونیکی بود

جان اروم اروم قهوشو مینوشید و ساکت به حرف بقیه گوش میکرد

امگایی با پز گفت:الفای من قبل از اومدن تمام فروشگاهارو برام گشت تا بهترین لباسو برام پیدا کنه

یکی دیگه با خنده گفت:پس من چی بگم که همسرم صاحب تمام فروشگاهاست؟

یه امگای دیگه با خنده گفت:چطور روتون میشه تا وقتی امگای پارکر اینجاست این حرفارو بزنین؟

همه خندیدن و به همسر پارکر چشم دوختن

اون زن زیبا و متینی بود

.....

الفاها و بتاها دور هم جمع شده بودن

داشتن باهم مسابقه ی تیر اندازی میدادن

روی سکویی ایستاده بودن و با اصلحه های شکاری به هدف شلیک میکردن و همزمان صحبت میکردن

یکسری از الفاها و بتاها روی صندلی هایی که کمی عقب تر بود نشسته بودن و تماشا میکردن

گونگ جون دورش گرفته شده بود و اونم داشت با روی باز باهمه صحبت میکرد

ییبو اصلحشو رو به هدف گرفت

یکی از چشمهاشو بست و تمرکز کرد

میخواست تیرو پرتاب کنه که جانگ جه هان از پشتش با خنده گفت:کج گرفتیش

ییبو عصبی شد

سعی کرد خودشو بی اهمیت نشون بده اما تیرش واقعا کج پرتاب شد

هوفی کرد و گلوله هارو برداشت تا اصلحه رو پرکنه و دوباره ادامه بده

سایمون که این صحنه رو دید خندش گرفت

پوزخند صداداری زد

از روی صندلیش پاشد

به سمت جایگاه شلیک اومد

یه اصلحه برداشت

روی شونش گذاشت

تمرکز کردو و خیلی سریع شلیک کرد

YOU'RE NOT MINEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora