🤫 Chapter: 4 🤫

302 109 42
                                    

---------------------------------------


دیروز وقتی به تور اون آدم عوضی خورد نتونست چیزی بدزده و کل روز یک طرف صورتش درد میکرد.
هم به خاطر مشتی که خورده بود و هم به خاطر ضربه ی سری که بهش زده بود.
وقتی داشت به خونه برمی گشت گروهی که باهاشون خُرده حساب داشت رو اطراف ساختمان دید و مجبور شد شب به خونه برنگرده.
خیالش از بابت خواهرش راحت بود، صبح به بهونه ی پیدا کردن کار دخترک رو پیش خانم همسایه گذاشته بود تا مراقبش باشه.
امروز حتما باید چیزی پیدا میکرد تا بتونه بدهی هاش رو پرداخت کنه، وگرنه باز هم مزدورها وارد خونه ش میشدن و کتکش میزدن.
اصلا دوست نداشت خواهرش از وجود همچین آدم هایی باخبر شه و یا اتفاقی باهاشون روبرو شه، امکان داشت اون عوضی ها بلایی سر خواهرش بیارن.
باید تمام تلاشش رو میکرد تا بدهیش رو صاف کنه، حتی دیگه یادش نمیومد چطور و چرا همچین بدهی سنگینی رو به عهده گرفته!...

فقط به خاطر داشت روزی که یتیم شدن چند نفر سر مراسم عزاداری پیداشون شد و بهش برگه هایی رو دادن که نشون میداد پدرش مقصر تمام بدبختی هاش هست.
با چک و سفته هایی که امضای پدرش رو داشت تهدیدش کردن تا هر ماه بدهیش رو پرداخت کنه تا ناخداگاه توی سانحه ای اتفاقی دست و پاهاش رو از دست نده.
اولش به تهدیدها اهمیت نداد و زندگی آرومش رو با خواهرش با بدبختی می گذروند، تا اینکه یک روز وقتی خواهرش بیرون از خونه در حال بازی بود چندتا مزدور با اسلحه و چاقو وارد خونه ش شدن.
سعی داشت فرار کنه اما گیر افتاد و وقتی به زور روی زمین نشوندنش دست از تقلا کردن کشید..
دست چپش رو روی میز چوبی قرار دادن و چاقو رو روی یکی از انگشت هاش گذاشتن.
تیزی چاقو انتهای انگشت کوچیکش رو خراش داد و کاری کرد تا با التماس برای حفظ انگشت به پاهاشون بیفته.
اون اولین برخورد و وحشتناک ترین خاطره ی یک پسر 19 ساله با همچین افرادی بود.
از اون روز مجبور شد کاری پیدا کنه تا بتونه پول باجگیرها رو به موقع پرداخت کنه.
هیچ کاری بهتر و پر درآمدتر از کیف قاپی وجود نداشت، پس شغلی که فکرش رو میکرد پیدا کرد و از اون روز به بعد کارش شد دزدی کردن از مردم.

مثل همیشه برای پیدا کردن پول به منطقه ای که از خونه ش فاصله ی زیادی داشت رفته بود، وارد پارکینگ خونه شد و قصد داشت ماشین ها رو یکی یکی خالی کنه.
اما قبل از اینکه دست به کار شه از دور توی تاریکی ماشینی رو دید که وارد پارکینگ شد و ایستاد.
لعنتی به شانسش فرستاد و گوشه ای پنهان شد تا بعد از رفتن مرد ناشناس، کارش رو ادامه بده.
باید همین امشب پول به دست میاورد... کلی برای قطع دوربین ها زحمت کشیده بود، پس به هیچ وجه نمی تونست دست خالی از اون آپارتمان لعنتی خارج بشه.
وقتی مرد مزاحم از ماشین پیاده شد اون رو شکار قرار داد، با دیدن ظاهر کثیفش احتمال مست بودنش رو داد.
بدون شک یک مرد مست شکار بهتری برای به دام انداختن و خالی کردن جیب هاش بود.

SECRETWhere stories live. Discover now