🤫 Chapter: 5 🤫

346 113 145
                                    

------------------------------------------

دیر کرده بود و می دونست بکهیون از تنها موندن متنفره. وقتی که برای خودنمایی جلوی بقیه می نوشید زمان از دستش در رفت و حتی به اینکه تا چه حد می تونه از خود بی خودشه فکر نکرده بود.
با دیدن تماس های از دست رفته ای که از سمت بکهیون بود، متوجه شد با یک عذرخواهی ساده نمی تونه هیونگش رو قانع کنه.
موتورش رو توی پارکینگ شرکت جا گذاشت و وقتی از پیش رئیسش فرار کرد با یک تاکسی به خونه برگشت و قبل از رسیدن سر پیچ پیاده شد تا از ماشین سیاری که دیده بود کمی غذا بخره.
برای این که دل هیونگش رو به دست بیاره هر کاری میکرد. از مرغ سرخ شده ای که بدجوری دلبری میکرد خرید تا شاید بتونه کمی دلجویی کنی.
پس ادامه ی راه رو پیاده طی کرد و وارد کوچه شد.
وقتی داشت قدم زنان به سمت خونه می رفت سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد.
به عقب برگشت و نگاهی انداخت، اما خبری از کسی نبود.
قدم هاش رو تندتر کرد تا زودتر به بکهیون برسه.
با رسیدن به درب خونه سریع کلید انداخت و بازش کرد.
حالا کافی بود فقط به بکهیون مرغ رو نشون بده تا بتونه عذرخواهی کنه.
تمام خونه تاریک بود و تنها چراغی که خونه رو روشن نگه داشته بود چراغ اتاق خوابشون بود.
به محض ورود لامپ پذیرایی رو زد و وارد خونه ی کوچیکشون شد، وقتی به اطراف نگاه کرد و خبری از هیونگش نشد به سمت آشپزخونه رفت و لامپ رو زد و بعد غذا رو روی میز گذاشت.

_ هیونگ من برگشتم!... بیا ببین برات چی خریدم؟
هیونگ خونه ای؟....
صدایی از بکهیون نشنید.. غذا رو توی آشپزخونه گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت.
دلشوره داشت و نگران بود بلایی سر هیونگش اومده باشه.
وقتی وارد اتاق شد با دیدن تخت خالی بیشتر از قبل نگران شد.

_ هیونگ؟ هیونگ؟
داد زد و با شنیدن صدای افتادن چیزی، به سمت پذیرایی دوید.
بکهیون اونجا بود.
درست وسط آشپزخونه درحال باز کردن بسته های غذا..

_ هیونگ! خوبی؟ خیلی نگرانت شدم که نکنه بلایی سرت اومده باشه.
- مگه من بچه م؟
_ پس چرا وقتی صدات زدم جواب ندادی؟
- اونی که باید ازت گله کنه منم، نه تو.
چند بار بهت زنگ زدم اما جواب ندادی فکر کردم باز گیر آدم های تئو افتادی.
دقیقا کدوم گوری بودی؟...
_ من!... خب با بچه های شرکت شام بیرون بودیم بعد یکم مست کردم و اینا...

به سمت بکهیون عصبی رفت و سعی کرد کاری کنه تا ببخشش.
_ بکی هیونگ! می دونم نگرانم بودی اما من...
وقتی یه تیکه مرغ به سمتش پرت شد جا خالی داد و دوباره بکهیون رو بکی صدا زد:
_ بکی هیونگ چرا حالا انقدر خشن رفتار میکنی با
دونسنگت؟
- بکی هان؟ چند بار گفتم اسمم رو کامل به زبون بیار؟
یه بار دیگه بگو بکی تا تموم غذایی که خریدی رو پرت کنم طرفت.
_ بک...

وقتی دید هیونگش جدی جدی قصد داره تمام رون‌ها رو برای نشونه گیری مورد استفاده قرار بده حرفش رو نصفه ول کرد و دست هاش رو برای سپر کردن مقابل صورتش بالا آورد.
_ نه نه صبر کن.
من منظورم بکهیون بود بکهیون.. بکهیون...

SECRETDonde viven las historias. Descúbrelo ahora