🤫 Chapter: 9 🤫

236 59 122
                                    

----------------------------------

تو راه کمی کیک خرید تا هیونگش رو خوشحال کنه، اما همچنان فکرش درگیر جونگین بود و نمی تونست حرفی که رئیسش زده بود رو تحلیل کنه.
حتی کیک خوشمزه ای که توی دهنش آب میشد هم باعث نشد فکرش از پیشنهاد عجیب مردی که این روزها عجیب رفتار میکرد دور بشه.

روی کاناپه دراز کشید و به تلویزیون خاموش زل زد.
مدام آه می کشید و با خودش زمزمه میکرد:
" _ چرا ازم خواست محافظش بشم؟... "

بکهیون که از دور شاهد ناراحتیش بود جلو اومد و روبروش نشست، سعی کرد مثل سهون به تلویزیون خاموش خیره بشه.
- چیشده؟ کسی تو شرکت ناراحتت کرده؟
_ چیزی نیست فکرم مشغوله.
- مطمئنم یه چیزی شده؛ زود باش تعریف کن ببینم امروز تو شرکت چه خبر بود؟
نکنه اخراجت کردن؟
_ اخراجم میکرد راحت تر بود.
بهم گفته محافظش بشم!
- چی؟

بلند شد نشست و به تعجب هیونگش خندید.
_ همین دیگه خودمم نمیفهمم یعنی چی!
هیونگ مگه من کارمند شرکت نیستم؟ محافظ از کجا در اومد؟
- تو چی گفتی!...
_ واضحه گفتم نه.
اصلا معلوم نیست طرف چه مرگشه! یه روز مهربونه، یه روز عصبی، یه روز میخواد اخراجم کنه، یه روز میگه بیا محافظم شو دو برابر بهت پول میدم.
- این که خوبه. اگه قرار باشه دو برابر حقوقت پول بگیری، چیز بدی نیست.
_ هیونگ تو داری میگی قبول کنم؟
- مگه نگفتی دوست پسر سابقش یه وقتایی میاد سراغش؟
خب شاید برای همین ازت خواسته که به جای کارمند شرکت، بشی محافظ شخصیش.
_ اما چرا من؟...
- شاید چون تو چند بار کمکش کردی بهت اطمینان داره و می دونه می تونی کمکش کنی.

به چشم های مهربون بکهیون نگاه کرد و آروم لب زد:
_ این مثبت اندیش بودنت کار دستت میده هیونگ.

به بکهیون در مورد پیشنهادی که جونگین داده بود یک خلاصه ی کوچیک گفته بود و یک بخش از داستان رو برش زده بود و در مورد اینکه جونگین اون رو روز و شب کنار خودش می خواست چیزی نگفت.

- به نظرم اگه پولش خیلی بیشتر از کار کارمندیه، چرا که نه!... قبولش کن.
تو از پس یه دوست پسر شکست خورده برمیای.

نمی دونست در جواب بکهیون چی باید بگه. محافظ بودن چیزی نبود که نتونه از پسش بربیاد، اون سال ها کنار تئو بود و خوب می دونست چطور باید مبارزه کنه و جون دیگران رو نجات بده.

- پاشو پاشو یه چیزی بخوریم که از گشنگی مردم.
با دست سهون رو تکون داد و به سمت میز کوچیک غذا خوری حرکت کرد.

●●●


بعد از شنیدن حرف های بکهیون، تصمیمش رو گرفته بود.
به جونگین " نه " می گفت و خودش رو از این همه درگیری دور میکرد.
به هیچ وجه نمی تونست هیونگش رو رها کنه و پیش کسی که حتی شناخت کاملی ازش نداشت بمونه.
از موتور پیاده شد و دستی به سر و روش کشید.
رسیدنش به اداره برابر شد با ورود ماشین رئیسش و دیدار ناخواسته ای که انتظارش رو نداشت.
حالا باید چه کار میکرد! می رفت داخل و وانمود میکرد متوجه ی اون نشده؟ یا باید می ایستاد تا جلوی راننده ی عجیب و غریبش در مورد درخواستش حرف میزدن؟

SECRETDove le storie prendono vita. Scoprilo ora