🤫 Chapter: 12 🤫

224 62 36
                                    

---------------------------------


هنوز هم چهره ی احمقانه ی سهون رو به خاطر داشت.
وقتی جونگین گفت به شرکت نمیاد و احتیاج به تنهایی و دور بودن از آدم ها داره تعجب نکرد و بدون هیچ سوالی خونه رو ترک کرده بود.
+ کیوت احمق.
حتی یادش نمیاد بعد بوسیدنم چطوری اومدیم خونه و با کی درگیر شدیم.
به کاناپه ش تکیه زد و با یادآوری اتفاقات دیشب لبخند روی لب هاش کم کم محو شدن.
"چانیول..." کسی که روزی بیشتر از همه بهش امید داشت و حالا با این کارهای بچگانه ازش ناامید شده بود.
+ چرا هنوزم درگیرمی... اونی که باعث شد همه چیز تموم شه خودت بودی.
زمزمه وار گفت و چشم هاش رو بست.
دوست نداشت باز هم درگیر خاطرات گذشته و اعتمادی که از بین رفته بود بشه.
اما با بسته شدن چشم هاش مغزش از تمام روزهایی که با چانیول شاد بود خاطراتی به صف کرد و باعث شد جونگین کلافه از جاش بلند شه و به سمت تراس بره.
+ باید فراموشش کنی.
اون خودش کاری کرد تا همه چیز تموم شه، پس دیگه بهش فکر نکن.

هنوز هم نیشخند و کنایه های پدرش رو به خاطر داشت، وقتی برای اولین بار چانیول رو همراهش دید با تمسخر گرایشش رو پوچ و بی معنی خطاب کرد.
خوب به خاطر داشت که چطور به تمسخر گرفته شد حتی صدای پدرش توی سرش اکو شد که می گفت: [ یه روزی تنها میمونی و از این کار پشیمون میشی. ]
ظاهرا اینطور نمیشد استراحت کرد، از جاش بلند شد و با برداشتن پاکت سیگارش به سمت تراس رفت.
به نرده تکیه زد و سعی کرد با کشیدن اون ماده ی سمی ذهنش رو آروم کنه.

●●●

تو راه شرکت بود که به هیونگش زنگ زد تا عذرخواهی کنه و با بهونه تراشی در مورد شبی که تو خونه پیداش نشده بود حرف بزنه.
مثل همیشه بعد از سومین بوق بود که بکهیون جواب داد.
_ هیونگ خوبی!...
+ من خوبم اما تو چی؟ تو خوبی؟
_ معذرت می خوام که دیشب نیومدم خونه. یه مورد اورژانسی بود مجبور شدم با رئیس بمونم.
_ پس بالاخره محافظش شدی؟
بکهیون بی خبر از همه جا با تعجب سوال کرد و منتظر جوابش بود.
اما سهون جوابی نداشت بده.
با شنیدن صدای نگرانی که اسمش رو صدا میزد به خودش اومد.
_ هیونگ، اگه من محافظش بشم تو اذیت نمیشی؟
چون ممکنه بعضی از شب ها خونه نباشم... یعنی ممکنه به خاطر کارم تو خونه ش بمونم.
+ نگران من نباش. تو دیشب خونه نبودی داشتم راحت و آسوده زندگیمو میکردم.
تا وقتی تو خونه ی جدید جامون امن باشه و تئو سمتمون نیاد همه چیز آروم و قشنگه.
پس نگران این چیزا نباش.

از گفتن حقیقت و کاری که با رئیسش کرده بود خجالت زده و نگران بود.
نباید در مورد همچین اتفاق خاصی با هیونگش حرف میزد. نباید میگفت دیشب با بوسیدن رئیسش چه فکرهایی که به سرش نزده بود.
باید این یک مورد رو از بکهیون مخفی میکرد و چیزی نمی گفت... احتمالا داشت هیونگش به خاطر این اتفاق اون رو سرزنش کنه و حتی ازش ناامید بشه.
بعد از قطع کردن تماس، نگاهش به سمت بورامی که موهای مشکیش مثل همیشه مرتب بالا بسته شده بود و کنار سونگ ایستاده بود کشیده شد.
اون دو به نظر بهم نزدیکتر شده بودن و راحت تر از قبل با هم حرف میزدن.
گام هاش رو بلندتر برداشت تا زودتر وارد شرکت بشه و کارهای عقب موندش رو انجام بده.

SECRETWhere stories live. Discover now