-----------------------------------
وقتی برای اولین بار بکهیون رو به طور اتفاقی دوباره دید، متوجه شد اون توی کتابخونه ای که زمانی پاتوق خودش و دوست های دبیرستانیش بود، کار پیدا کرده و این رو به حساب شانس گذاشت.
صاحب اون کتابخونه، مثل پدر بزرگ نداشته ش محسوب میشد و همیشه هوای چانیول رو داشت.
پس به بهونه ی آشنا بودن با پیرمرد رفت و آمدش به کتابخونه رو بیشتر کرد تا بتونه بکهیون رو ببینه.
از اون روز بارها جلوی راه پسری که خیلی منزوی و تودار بود ظاهر شد، اما هیچ جوره نمی تونست بیشتر از چند کلمه باهاش حرف بزنه.
بکهیون زیادی تو خودش بود و سعی میکرد ازش دوری کنه. چانیول به خوبی متوجه شده بود اون پسر تا چه حد منزوی و تنهاست.
از پشت شیشه ی کتابخونه داشت بکهیون رو نگاه میکرد و تصمیم داشت این بار دور از اون منطقه به سراغش بره.
نباید پیرمرد رو نسبت به این دیدارها حساس میکرد.
طبق معمول بکهیون سر ساعت از کتابخونه بیرون زد.
چانیول چند کوچه جلوتر خودش رو مشغول نشون داد و بعد از اینکه پسرک از کنارش گذشت به خودش اومد و آهسته پشت سرش به راه افتاد.
قصد داشت امروز کمی به بکهیون نزدیکتر بشه..
شاید این دوستی روزی به دردش می خورد و می تونست سهون رو حسابی آزار بده.
دیروز که به دنبال بکهیون می رفت، لحظه ی آخر پیامی دریافت کرد و به اجبار تعقیب مخفیانه ش به تعویق افتاد و نتونست تا انتهای راه بکهیون رو دنبال کنه.
پسرک با اون کلاه بافت و شالگردن ساده ای که دور گردنش پیچیده بود، تپل تر از روزهای دیگه دیده میشد.
کمی جلوتر بکهیون ایستاد، حس میکرد کسی تعقیبش میکنه. اما وقتی به پشت برگشت کسی رو ندید.
به راهش ادامه داد و سعی کرد حس ششم رو نادیده بگیره. وقتی داشت از راه همیشگیش می رفت، متوجه ی حضور چند ارازل که کنار دیوار ایستاده بودن شد.
قصد داشت مسیرش رو عوض کنه. اما دیر شده بود. چند تا از مردها متوجه ی حضور بکهیون شده بودن و با قیافه های داغون و عجیبشون بهش زل زدن.
یکیشون توی دستش زنجیر کلفتی داشت که هر از گاهی اون رو تو هوا می چرخوند.
بکهیون تو دو راهی ادامه دادن مسیر و یا برگشت از اون راه مونده بود.
سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و راهش رو پیش بگیره و بره.
تقریبا موفق شده بود و بدون اهمیت به حرف های رکیک و توهین هاشون، داشت بدون دردسر از کنار قلدرها عبور میکرد.
به یکباره با فریاد بلند شخصی که پشت سرش بود همه چیز بهم ریخت.× عوضیا دارید چی زر زر میکنید؟...
فقط تونست چشم هاش رو ببنده و به اینکه چرا اون صدای آشنا رو شنیده فکر نکنه.
' چه زری زدی جوجه؟
× جوجه؟ به این قد و بالای من می خوره جوجه باشم بچه قشنگ؟
چشم های بسته ش رو باز کرد و به سمت عقب برگشت و به احمقی که فکر میکرد می تونه از پس قلدرها بربیاد نگاه کرد.ارازلی که به دیوار تکیه داده بودن و حتی اون چند نفری که روی زمین نشسته بودن، با شنیدن این حرف چانیول، کنار هم ایستادن و با نگاهشون قصد له کردن پسر مو سفیدی که مقابلش ایستاده بود رو داشتن.
'چی تف کردی؟
× واضح گفتم. نیازه تکرار کنم؟
YOU ARE READING
SECRET
Fanfictionعنوان: عنوان: #راز 🤫 #SECRET 👬 کاپلها: سکای، چانبک، [ ؟؟؟ ] 🔍 ژانر: درام، انگست، رُمنس، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ توی این جامعه پول و قدرت همیشه حرف اول رو میزنن و کسی که این دو رو نداشته باشه هیچی نیست. اما کیم جونگین علاوه ب...