🤫 Chapter: 6 🤫

345 94 46
                                    

------------------------------------

سلاممم🤗
یه دو سه هفته ای میشه که آپ نداشتیم.
تو این مدت سهون عزیزمم رفت سربازی....
امیدوارم مثل جونگین خوب استراحت کنه و از زندگیش لذت ببره تا تپل ‌مپل بشه.

به خاطر دیر اپ شدن این پارت رو بلند نوشتم و حدودا 4900 هزار کلمه شد.
این قسمت بخش‌هاش رو کامل بخونید تا در آینده دچار مشکل نشید.
خب دیگه بریم سراغ داستان.


وقتی کیم بزرگ از جونگین خواست بعد از غذا به اتاقش بیاد باعث خشم بیشتر برادرش شد، اما پسر کوچکتر در حضور پدرش چاره ای جز ترک کردن سالن غذاخوری نداشت.
جونگین پشت سر پیرمرد راهی شد و با هر قدمی که پدرش برمی داشت صدای گام هاش توی سالن و گوش های جونگین می پیچید.
با ورودش به اون اتاق باز هم خاطرات کودکیش تداعی شدن.
تمام در و دیوارهای اون اتاق جزئی از خاطرات کودکی جونگین بودن. خاطراتی که با گذشت زمان هم فراموش نشدن.
پدرش روی صندلی نشست و جونگین به کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

- اون شرکت رو به بهترین نحو اداره کن تا باز هم بتونیم تمام رقیب ها رو از صحنه خارج کنیم.
+ بهم گفته بودی فقط چند ماه اونجا بمونم، اما الان دارید حرف از یک پروژه ی بلند مدت میزنید!...
- از اولشم قرار بود تو شرکت رو سرپا نگهداری، پس بیخودی وانمود نکن چیزی ازش نمیدونی.
+ اما من ترجیح میدم بیزینس خودم رو داشته باشم.
- بیزینس خودت؟...
حتی کت و شلوار توی تنتم با پول من به دست آوردی، بعد برای من حرف از بیزینس میزنی؟
جونگین با دیدن تصویر پدرش توی آینه نیشخندی که زده بود رو جمع کرد و به سمتش برگشت.

- برگرد خونه و مثل آدم با ما زندگی کن.
+ با اجازه تون من زندگی کردن تو خونه ی خودم رو ترجیح میدم.
البته اگه ایرادی نداره اونجا رو خونه ی خودم بدونم!
- چرا از ما فرار میکنی؟
+ من از شلوغی بیزارم و ترجیحم اینه تو یه خونه ی کوچکتر که سر و صدایی توش نیست زندگی کنم.
دیگه دارم میرم، بابت شرکت هم نگران نباشید، از دارایی هاتون خوب محافظت می کنم آقای کیم.

از اتاق خارج شد و حتی لحظه ای هم صبر نکرد تا پدرش دوباره سرزنشش کنه، به سمت در خروج رفت. نیاز داشت سیگار بکشه تا شاید ذهنش آروم شه.
با فکر کردن به حرف های پدرش بیشتر عصبی شد و پاکت سیگاری که توی دستش بود رو مچاله کرد.
از این عصبی بود که بعد از این همه مدت هنوز اختیار زندگی و اموال خودش رو نداره و باید به حرف کیم بزرگ گوش بده.
تمام تلاش هاش در نظر اون پیرمرد بی ارزش و هیچ بودن.
پشت حیاط زیر سایه ی درختی که در حال برگ ریزی بود ایستاد و به پنجره ای که زمانی در دوران کودکیش بیشتر اوقات رو کنارش می ایستاد و باغ رو تماشا میکرد، خیره شد.
تصویر کودکی رو می دید که به حیاط خیره بود و سعی داشت لبخند بزنه.
+ دیگه خبری از اون بچه نیست.
خیلی وقت که از این خونه رفتم و قرار نیست برگردم.

SECRETWhere stories live. Discover now