🤫 Chapter: 16 🤫

166 53 54
                                    

-------------------------------------


هیچ وقت تصور نمیکرد معاشقه با همجنسش تا این حد رضایت بخش باشه. با یاد آوری لحظاتی که با جونگین سپری کرده بود چشم هاش رو بست و توی خیالاتش جونگین رو با لپ های پر تصور کرد و لبخند زد، اما با برخورد چیزی به صورتش لبخندش جمع شد و به واقعیت برگشت.
- هیچ حواست هست چی گفتم؟
_ دوبار بگو متوجه نشدم!
سری از تاسف براش تکون داد و با غرغر کنارش نشست.
- دارم میگم من کار پیدا کردم و چند روزی میشه که میرم سرکار.
بعد تو نشستی به ترک روی دیوار لبخند میزنی!
_ هیونگ جدی؟ داری میری سرکار؟ کار سختیه؟ اگه سخته نرو من خودم.....

دست روی دهن سهون گذاشت و مانع حرف زدنش شد.
- اصلا کار سختی نیست.
تو کتابخونه کار میکنم. همون کاری که همیشه دوست داشتم. وقتی اونجام متوجه نمیشم کی ساعت جلو میره.

دستش رو از روی دهن سهون برداشت و کنارش جا خوش کرد.
_ یعنی مطمئن باشم که اونجا کسی اذیتت نمیکنه؟
- نگران چی هستی؟ اینکه کسی بخواد به خاطر زخمم بهم آسیب بزنه؟... خیلی کتابخونه ی بزرگ و مدرنی نیست، به خاطر همینم بازدید کننده هامون خیلی کمن.
فقط آدمایی میان که از قبل مشتری اونجان... اکثرشونم خیلی مودب و مهربونن.
نگران نباش. اونجا پیش پیرمردی که صاحب کتابخونه ست احساس آرامش میکنم.

کمی خودش رو جلو کشید و بکهیون رو توی آغوشش گرفت.
_ خیلی خوشحالم که انقدر خوشحالی.
تا امروز ندیده بودم از چیزی انقدر خوشت اومده باشه و مُسر باشی که انجامش بدی.
اگه هیونگ اونجا راحته پس منم حرفی ندارم.
با لبخند از آغوشش بیرون اومد و موهای موج دار سهون رو بهم ریخت.
- سهونی ما رو باش! داره ادای هیونگ هارو در میاره.
کی انقدر بزرگ شدی بچه!
_ هیونگ امشب میخوام روده ی خوک مهمونم کنی، پس وقتی بهت زنگ زدم جواب بده.
- پاشو پاشو برو شرکت که الان دیرت میشه.
هنوز کار و صد در صد نگرفتم، می خواد ازم باجگیری کنه. به وقتش مهمونت میکنم فعلا پاشو برو که داره دیرت میشه.
با خنده از بکهیون دور شد و به سمت شرکت حرکت کرد.


●●●




قیافه ی اخموی رئیسش دوباره جلوی چشم هاش نقش بست و سهون با لبخندی که میزد شبیه احمق ها دیده میشد.

" _ خیلی دوست دارم ببینم امروز چطوری می خواد باهام رفتار کنه!
یعنی ممکنه بهم بگه برم دفترش تا یه فانتزی جدید توی دفتر انجام بدیم؟ "

توی همین تصورات بود که با کوبیده شدن چندین فایل روی میزش، به هوا پرید و دستی به صورتش کشید.
_ این چه وضع خبر دادنه؟ نزدیک بود سکته کنم؟
- جدا؟ من کلی صدات زدم، اما تو از قبل داشتی شبیه
آدمای سکته ای عمل میکردی.
در واقعه برای نجات جونت این کارو کردم.


SECRETOù les histoires vivent. Découvrez maintenant