Part 1/2 (2)

86 31 102
                                    

مرد بطری آب و برداشت و درش و باز کرد. کمی آب روی سنگ قبر ریخت و روش دست کشید تا همه جای سنگ خیس بشه. این روز ها دلتنگی امونش و بریده بود. آهی کشید و سرش و انداخت پایین.

رو به روش زن با لبخند نشست کنار قبر و چهارزانو زد. مرد آروم سرش و بالا آورد و تو چشم های تنها زن زندگیش خیره شد.

_ دلم..برات تنگ شده...

قطره اشکی از گوشۀ چشمش سر خورد. زن همونطور با لبخند به مرد گوش میداد.

_ هیوا...میترسم از دستش بدم. نمیتونم تنهایی بزرگش کنم هستی. تو باید باشی...تو باید بزرگش کنی...دنیای من برای فهمیدن دنیای شما دو نفر زیادی کوچیک و متفاوته! نمیگم درکتون نمیکنم. نه. خودت شاهد بودی که همیشه کنارت بودم و عاشقانه باهات زندگی کردم. برای من مهم نبود دنیای تو رنگیه یا سیاه و سفید. برای من خودت مهم بودی. برای من مهم نبود منو سیاه و سفید میبینی. مهم نبود اگر رنگ لباسم و تغییر میدادم هیچوقت متوجهش نمیشدی که ذوق کنی یا وقتایی که برات هدیه های متنوع و رنگارنگ میگرفتم، هیچوقت نمیفهمیدی این یکی رنگش با قبلی متفاوته. برای من فقط و فقط اون لبخندی که بعدش میزدی مهم بود. من...فقط با داشتنت خوشحال بودم. الانم...هیوا واسم مهمه. میترسم اونم عین تو از دست بدم...چیکار کنم؟..نمیشه راهنماییم کنی؟..

به زن رو به روش خیره شد. به لبخندی که تنها چیزی بود که ازش به یاد داشت. به لبخند و صورتی که حالا کم کم از جلوی چشم هاش محو میشدن.

***

» 17 سال پیش

_ مث...مثبت بود؟...

زن با خوشحالی دستاش و جلوی صورتش گرفت و سرش و تکون داد. مرد با شادی میخندید و راه میرفت. به طرف زن رفت و پیشونیش و بوسید.

_ مامان شدنت و تبریک میگم تک هستیِ زندگیم.

زن از شوق اشک ریخت و مرد و بغل کرد.

_ اما...

یکدفعه چهره ش از خوشحالی به نگرانی تغییر حالت داد. خودش و کمی عقب کشید.

_ سیاوش...یعنی اونم مثل من...

مرد انگشتش و رو بینی زن گذاشت.

_ شششیی...لازم نیست از الان نگران چیزی باشی. یه فکری براش میکنیم.

زن با نگرانی نفس عمیقی کشید و با سرش تایید کرد.

.

.

.

دو ماه از زمانی که خبر بارداری ش و شنیده بود میگذشت و کتابی نمونده بود که راجب افکار داخل ذهنش نخونده باشه. راجب بارداری؟ نه. راجب کوررنگی!

𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora