Part 1/3 (3)

64 26 7
                                    

چشماش و روی هم فشار داد و به سختی کلمات داخل ذهنش و بیان کرد:

_ باشه...دیگه دنبالت نمیام.

هیوا همون‌طور که قاشق و داخل دهنش میبرد با شک به پدرش نگاه کرد.

_ ولی تو هم باید قول‌ بدی مراقب خودت باشی و بلافاصله بیای خونه.

با خستگی نفسش و داد بیرون و پوکر به صندلی تکیه داد.

_ میدونستم...

_ چی رو؟

_ اینکه در هر حالتی باید توی قفسی زندگی کنم که تو برام میسازی!

_ یعنی چی!

_ یعنی همین...سر این ساعت برو...سر این ساعت بیا...اینجا نرو...اونجا برو.....اینو نخور...اونو نپوش.....

از جاش بلند شد تا به طرف اتاقش بره:

_ نمی‌دونم چرا حس می‌کنی اجازه ی چیدن برنامه ی زندگی منو داری!

_ شاید چون پدرتم؟

پسر ایستاد اما روش و برنگردوند.

_ ولی مامان چون مامانم بود هیچوقت منو توی قفس زندونی نکرد!

مرد با کلافگی دستی به موهاش کشید.

_ خیلی خب. اگر خواستی بری بیرون هم برو...

هیوا از گوشه چشم نگاهی انداخت.

_ ولی دیگه نهایتاً باید تا ۶ خونه باشی!

پسر برگشت و خواست چیزی بگه که پدرش فوری گفت:

_ اگر کوچیک ترین مخالفتی کنی کلاً هر چی گفتم و فراموش میکنم و عین همیشه میام دنبالت!

دهن باز مونده ش و بست و سری تکون داد: باشه.

***

3 ساعت بعد

وقتی از خواب بودن پسر مطمئن شد، دوباره موبایل و جای گوشش برد:

_ ساعت 2 مدرسه شون تعطیل میشه ولی برای احتیاط از ساعت 12 جلوی در حضور پیدا میکنی.

_ چشم رئیس

_ یادت باشه چیا بهت گفتما! تک تک چیزهایی که اتفاق میفتن و باید برام تعریف کنی حتی اینکه چند تا پرنده توی آسمون دیدی و اگر دیدی چه رنگی و چه شکلی بودن....متوجه حرفام که میشی؟

_ بله رئیس به روی چشم...فقط...

روی مبل نشست و با وجود اینکه میدونست مرد پشت گوشی قراره چه حرفی بزنه پرسید:

_ فقط چی؟

_ روزانه حقوق میگیرم دیگه؟

یک دفعه هول کرد و سریع گفت:

_ آخه همونطور که میدونید من تازه بچه م به دنیا اومده و برای اینکه کاری که گفتید و انجام بدم مجبورم حداقل 5 ساعت کمتر سرکار باشم پس...

𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)Where stories live. Discover now