Part 2/5 (11)

51 14 24
                                    

زمان: شب گذشته _ هیوا

سیاوش بیدار شد و چشمش به تلویزیون بیچاره که برای هیچکس حرف میزد افتاد. داخل تلویزیون مردی که ظاهراً مشاور مسائل خانوادگی و ارتباط با فرزند بود، داشت چیزهایی رو به مجری میگفت. کنترل و برداشت و کمی صداش و زیاد کرد:

_ متأسفانه در جامعۀ امروز اکثر والدین فکر میکنن حق کنترل فرزندهاشون و دارن چون نگرانشونن و میترسن اتفاق بدی براشون بیفته. درسته من هم قبول دارم که جامعۀ امروزی برای زندگی بیش از اندازه خطرناک و از دورۀ ما متفاوت تر شده. اما باید حواسمون باشه که کمک و نگرانی بیش از حد هم خودش آسیب زننده ست. ما نباید نگرانی و حس ترس خودمون و به فرزندهامون تحمیل کنیم و مجبورشون کنیم طبق خواستۀ ما زندگی کنن تا مبادا ضربه ببینن. این بیشتر باعث از بین رفتن اعتماد بین والد و فرزند میشه و درآخر بیشتر و بیشتر از هم دور میشن، کارهای پنهانی و اتفاقات بیشتری رخ میده که بدتر به فرزند صدمه میزنه. کم کم بچه حس امنیتش و از دست میده و حس میکنه پیش خانوادۀ خودش هم باید نقاب بزنه. روز به روز بیشتر خسته و افسرده میشه و راه شادی و آزادی خودش و در فرار و خارج شدن از خونه میبینه. و چیشد؟ فرزندی که تمایل داشتیم همه جوره مراقبش باشیم و به خودمون نزدیکش کنیم، درست عین یک ماهی از دستمون سر میخوره و میره. چون سفت نگهش داشتیم. چون داشتیم خفه ش میکردیم. چون یادمون شده بود اونم آدمه و حق انتخاب داره. حتی حق داره ضربه بخوره، حق داره بترسه، گریه کنه. اما شما با خودخواهی خودتون این حق و از اونا گرفتین. حق زندگی کردن رو!

رو به دوربین برگشت و خیلی قاطع گفت:

_ والدین گرامی، شما فقط یک وظیفه دارید. شما فقط باید زمانی که فرزندتون صدمه دیده و پیشتون اومده اون و درآغوش بگیرید و بگید که کنارشید و راهنماییش میکنید. همین و تمام. میدونم سخته به خاطر فرهنگی که در جامعۀ امروزی ما جا افتاده اما...نباید فراموش کنیم که فرزند های ما انسانند و انسان ها حق حس کردن و تجربه کردن همه چیز و دارن، چه شادی و چه سختی و ناراحتی. درست عین شما.

نیم نگاهی به اتاق هیوا انداخت. هنوز درش بسته بود. آهی کشید و دوباره احساس خالی بودن داخل قلبش و احساس کرد. بازم اشتباه کرده بود. آخه اون مگه چی بود به جز یک پدری که هنوز تو راه پدر بودن درحال تجربه کسب کردن بود و تنها همراهش توی این راه تنهاش گذاشته و رفته بود. نمیدونست باید چیکار کنه. حتی حس میکرد دیگه حق اینکه از هیوا بپرسه دستت چیشده رو هم نداره!

یادش افتاد هنوز کار اداریش و تموم نکرده. با بی حوصلگی تلویزیون و خاموش کرد و به طرف اتاقش رفت. در و باز کرد ولی همونجا خشکش زد. هیوا کنار پنجره ایستاده بود و یک نخ سیگار هم دستش گرفته بود.

_ تو...تو داری چیکار...

با عصبانیت به طرف هیوا رفت و سیگار و از دستش چنگ زد. دستش و بالا برد تا تو گوشش بزنه ولی نتونست ادامه بده. هیوا بدون ذره ای احساس، نگاهی به دست روی هوای پدرش انداخت و بعد هم آهی کشید و از اتاق خارج شد.

𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)Where stories live. Discover now