Part 2/7 (13)

64 13 54
                                    


هیوا

بی اعتمادی به همون اندازه ترسناکه که اعتماد کردن ترسناکه. بعد از کلی ضربه‌ای که خوردی، از یه جایی به بعد تصمیم میگیری دیگه به کسی اعتماد نکنی بلکه شاید احساس امنیت کنی. اما درنهایت این واقعیت که هیچکس نیست که بتونی روش حساب باز کنی، بدتر به آدم احساس ناامنی میده! بیشتر باعث ترست میشه و فکر میکنی بین این جماعت گرگ فقط یک ب‍َرّه وجود داره و اونم تویی؛ هر لحظه ممکنه خورده بشی و اگر بخوای خورده نشی باید تبدیل بشی به یکی از همون گرگ‌ها...

بی‌اعتمادی شبیه دومینو میمونه؛ فردی که به تو به خاطر بی‌اعتمادیش ضربه زده، به خاطر ضربه‌ای که از نفر قبلی خورده بی‌اعتماد شده. و حالا ازون ضربه به بعد هم قراره تو یک فرد بی‌اعتماد باشی که یا با حرفات یا رفتارت، به نفر بعدی ضربه بزنی و این دومینو همینطور ادامه داره تا جایی که دیگه هیچ انسان یا مهرۀ دومینویی روی زمین نباشه.

و من درحال حاضر نه به بابا اعتماد دارم و نه به لیام. از طرفی با ریکشن‌های لیام میتونم حدس بزنم که بابام به کل مدرسه گفته کوررنگم و از طرفی هم این واقعیت که بابام همچین کاری کنه هنوز عذابم میده و نمیخوام قبولش کنم. و من، کسی که از بابام ضربه خوردم و بی‌اعتماد شدم، به لیام ضربه زدم.

البته نتیجه‌ش بد هم نشد. لیام لیاقتش یک دوست بهتر از منه و تازه به غیر از من هم کلی رفیق داره که بتونه باهاشون وقت بگذرونه، پس مهم نیست. در هرصورت که قراره بمیرم.

***

بغضش و با حرف زدن‌های داخل ذهنش خفه کرد. پاهاش سعی داشتن به سرعت اون و از بین نگاه‌ها و طعنه‌ها رد کنن و قلبش هر لحظه بیشتر از قبل میتپید و به اعضای بدنش نیروی ادامه دادن میداد.

به سمت مکانی قدم برمیداشت که دیگه میشد اسمش و پناهگاه گذاشت. پشت‌بوم ساختمون متروکه! نمیدونست چرا داره میره اونجا فقط میدونست اونجا رفتن میتونه کمی بهش احساس آرامش بده. یا شایدم درواقع بخواد کارشو تموم کنه...

𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang