با قدم هایی که هیوا به سمت لبۀ پرتگاه برمیداشت، لرزش دست پسر هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
« من یک احمق به تمام معنام! دوباره داره اتفاق میفته. دوباره دارم یک نفر دیگه رو میکشم! فقط باید تا الان خودم و میکشتم و تمومش میکردم. من...من واقعاً نمیتونم این صحنه رو دوباره ببینم...!»
با استرس روش و برگردوند و چشماش و بست.
« الان...یعنی میفته؟...نمیپره مگه نه؟...ولی اون یکبار پریده پس...اگر بخواد بازم میپره نه؟...حالا...چیکار کنم؟»
آروم برگشت و نگاهی به پسر که روی لبه ایستاده بود و دستاش و باز کرده بود انداخت.
« نه...نباید اون حرفارو میزدم...ازش معذرت خواهی میکنم. اون نباید بمیره...حداقل نه به خاطر من!»
_ مع...معذرت...
_ لعنتییی!
با فریاد هیوا جا خورد. هیوا با کلافگی از روی لبه پایین اومد. همونجا نشست و به لبه تکیه داد. با حرص چند بار پاهاشو به زمین کوبید و خودش و فحش بارون کرد.
پسر که خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید. هیوا نگاه کوتاهی بهش انداخت و با حرص گفت:
_ اگر میخوای مسخره م کنی و بهم بخندی فقط انجامش بده. الکی نمیخواد تظاهر کنی خوشحال نشدی!
پسر آهی کشید و سعی کرد استرسی که داشته رو پنهان کنه.
_ فقط باید از همون اول حرفم و قبول میکردی.
هیوا چشماشو به هم فشار داد. بلند شد تا ازونجا بره.
***
هیوا
خب...ظاهراً دوباره مجبورم برگردم به همون خراب شده و با اون مرد به اصطلاح پدر رو به رو بشم! خیلی رقت انگیزه نه؟...اشکال نداره...هنوزم راه های مختلفی هست که میتونم برای کشتن خودم امتحانشون کنم. میتونم قرص بخورم و بخوابم و دیگه بیدار نشم. آره.
بازوی ضرب دیده م و گرفتم و به طرف راه پله رفتم.
_ نمیخوای واستی افتادن منو ببینی؟ احتمالاً افتادن یک آدم رو مخ و مزخرف باید جالب باشه!
سرجام ایستادم. یک لحظه از فکر اینکه بعد از رفتن من این پسر میفته پایین بدنم یخ کرد. نکنه بعد از افتادنش عین این سریال جناییا فکر کنن من پرتش کردم پایین؟ بعد دنبالم بگردن و بندازنم زندان؟
ولی خب باید چیکار کنم؟ خیلی مسخره میشه اگر مثلاً بگم «میشه به خاطر من خودت و نکشی؟...» زارت! من عمراً همچین درامایی بازی کنم!
***
دو پسر درست به اندازه ی ده قدم فاصله از هم کنار لبۀ پشت بوم نشسته بودن. یکی زانو هاش و بغل کرده بود و با اخم به راه پلۀ رو به روش زل زده بود و اون یکی، یک پاش و جمع کرده بود و پای دیگه ش و دراز. هر از چندگاهی هم نگاهی به پسر اخموی بداخلاق مینداخت و با حرص روش و برمیگردوند.
YOU ARE READING
𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)
Romanceحالا که دارم فکر میکنم...خاکستری هم معنیِ رهایی میده. معنیِ طردشدگی. خاکستری نه سفیده سفیده و نه سیاهه سیاه. از این و از اون طرد شده. از گذشته و آینده، از دیروز و فردا! اگر با سفیدی قاطی بشه، اونو از بین میبره و اگر با سیاهی قاطی بشه، سیاهی وجودش ر...