Part 2/6 (12)

48 14 35
                                    


همونطور با دهنی باز، بدون اینکه پلک بزنه به اطرافش نگاه میکرد.

***

هیوا

بدون اینکه چشمم و از روی هدیۀ مامان بردارم، با دست سالمم لپم و نیشگون گرفتم. درد پخش شده توی صورتم، خبر از واقعی بودن چیزی که رو به روم بود میداد. یک اتاق مخفی درست پشت کمد! اتاقی که رو تمام دیوارهاش پر بود از بوم های خالی. از سقف تا کف بوم در اندازه های مختلف آویزون شده بود. به طوری که میتونم بگم جنس دیوارهای این اتاق از بوم نقاشیه!

و دقیقاً وسط اتاق هم یک بوم روی پایه گذاشته شده بود که کنارش چندین جعبۀ خاکستری روی هم چیده شده بودن. آروم به سمت جعبه ها رفتم. در یکیشون و باز کردم. از خاک جمع شده روی در جعبه سرفه م گرفت. کمی خاک و تو هوا جا به جا کردم. کاغذی که محتوای جعبه رو پوشونده بود کنار زدم و با یک عالمه رنگ روغن و قلموهای خاکستری رو به رو شدم!

با حسرت دستی روی رنگ هایی که نمیتونستم تشخیصشون بدم کشیدم. آخه چرا باید همچین هدیه ای بهم بدی مامان؟ آخه من چه جوری وقتی نمیتونم هیچ رنگی رو ببینم، دنیام و رنگی کنم؟!

آهی کشیدم و در جعبه رو بستم. یکهو توجهم به متن ریز نوشته شده رو بومی که روی پایه گذاشته شده بود، جلب شد.

« میدونم داری به چی فکر میکنی پسرم. ولی یادت نره این اتاق برای مخفی شدن و خلوت تو هستش. پس اینو بدون زمانی که داخل این اتاق باشی، از دنیای بیرون جدا هستی و هیچ خطری تهدیدت نمیکنه. نه کسی تو رو میبینه و نه قضاوت میکنه. فقط خودتی و خودت. »

خب...مثل اینکه این زن فکر همه جاش و کرده! یه طوری هم همه چیز و آماده کرده آدم دیگه خجالت میکشه سرش و بذاره بمیره!

***

یک هفته بعد

مکان: مدرسه

هیوا

به یک چشم بهم زدن تعطیلات یک هفته ایم تموم شد و مجبورم به این مکان نکبتی برگردم! هر چند دکتر گفت بهتره تا ماه بعدی گچ دست ناکار شده م رو باز نکنم تا ناکار تر نشه...

احتمالاً براتون سؤاله که اصلاً من چرا همچنان زنده م! خب راستش هنوز هم قرص های بابا رو توی کشوی لباس هام قایم کردم و قطعاً خودم و میکشم فقط به خاطر هدیۀ مامان مجبورم دیر تر خودم و بکشم. البته تمام این هفته رو زمانی که بابا خونه نبود، میرفتم تو اتاق میشستم و به در و دیوارش زل میزدم و دوباره برمیگشتم تو اتاقم. همین!

ولی همین «همین» هم خودش خیلی برام سخته. انگار میخوام یه کاری بکنم اما نمیدونم چی یا نمیدونم از کجا شروع کنم یا حتی نمیدونم باید شروع کنم یا نه! یک سردرگمی عجیب و غریبی اومده سراغم. نمیدونم اسم این سردرگمی رو حس مدیون بودن نسبت به مامانم بذارم یا اصلاً هیچ اسمی براش نذارم و به حال خودش رهاش کنم. هر کس درگیری و دغدغه های منو ببینه فکر میکنه هیچوقت قرار نیست خودمو بکشم...!

𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)Where stories live. Discover now