تیام
در اولین روز 21 سالگیم، چشمام و باز میکنم و دوباره بیدار میشم. دوباره پا میذارم به یک روز تکراری دیگه. قدم هامو روی نوار درحال چرخش زندگی حرکت میدم. درست شبیه آدمی که روی تردمیل مجبور به قدم برداشتنه تا یک وقت زمین نخوره! همینقدر به ناچار قدم میزنم و ادامه میدم. عین تمام سال هایی که به جای برادرم با خودخواهی درحال زندگی و نفس کشیدن بودم، بازم همونقدر بی شرمانه از رخت خوابم بلند میشم، به سمت میز صبحانه میرم و تو جمع خانواده میشینم. و این چرخه قرار نیست تموم بشه. من...قرار نیست تموم بشم.
***
۵ سال پیش
مکان: مدرسه
پسر توسط دو دانش آموز دیگه شبیه مجرمی که توسط پلیس ها بازداشت شده باشه، روی پشت بوم مدرسه به جلو هول داده میشد.
_ ولم کنین واقعاً امروز دیگه حوصله تون و ندارم عوضیا!
پلیس های نوجوون بدون توجه به حرفای مجرمشون، با پوزخند اون و هول میدادن و زمانی که به رئیس پلیس رسیدن با لگد تیام و مجبور کردن جلوش زانو بزنه!
_ بفرما آوردیمش...ده تا نخ و رد کن بیاد.
رئیس پلیس روی یکی از بشکه های نفتی که روی پشت بوم چیده شده بودن نشسته بود. نگاهی به پلیس گستاخ انداخت، آبنبات چوبی داخل دهنش و درآورد و به سمت صورتش پرت کرد.
_ صدبار گفتم به من دستور نده بزغاله!
_ ببخشید یه لحظه جوگیر شدم!
تیام به رئیس پلیسی که اسمش نیما بود نگاه کرد. باز هم دستۀ قلدرهای مدرسه ریخته بودن سرش تا اعصابش و بهم بریزن! تقریباً 6 ماهی شده بود که کل کل بین تیام و این سه پسر شکل گرفته بود و تمومی هم نداشت. همیشه با زورگویی این قلدرها همه چیز شروع و با کتک کاری و زیربار نرفتن تیام همه چیز تموم میشد! و همین باعث میشد نیما دفعۀ بعدی با یک نقشۀ وحشیانه تر به سراغ تیام بیاد تا بهش نشون بده دنیا دست کیه!
نیما دوباره به بزغاله که اسم واقعیش کامران بود، نگاهی انداخت و با یک اشاره گفت که پیشش بره. کامران هم با احترام پیش رئیس پلیس توهمیش رفت و ایستاد. نیما همونطور که به تیام زل زده بود پاکت سیگار و از توی جیبش درآورد و پنج نخ به کامران داد.
کامران با هیجان و با دقت نخ ها رو شمرد، وقتی دید تعدادشون نصف تعداد قراردادیشونه صداش دراومد.
_ چی؟ اینکه فقط 5 تاست!!! بقیه ش چی؟؟
_ نگفتم نفری ده تا. گفتم ده تا. 5 تای دیگه برای کیوانه.
بعدم به پلیس دیگه که هنوز با خجالت کنار تیام ایستاده بود اشاره کرد تا بره پیشش. کیوان با خجالت پیشش رفت، دستاشو دراز کرد و بعد از گرفتن نخ ها به احترام تعظیم کرد. کامران با حرص چشماش و چرخوند و زیر لب گفت:

ESTÁS LEYENDO
𝕲𝖗𝖆𝖞 (𝕮𝖔𝖑𝖔𝖗 𝕸𝖊)
Romanceحالا که دارم فکر میکنم...خاکستری هم معنیِ رهایی میده. معنیِ طردشدگی. خاکستری نه سفیده سفیده و نه سیاهه سیاه. از این و از اون طرد شده. از گذشته و آینده، از دیروز و فردا! اگر با سفیدی قاطی بشه، اونو از بین میبره و اگر با سیاهی قاطی بشه، سیاهی وجودش ر...