Eps1

306 32 0
                                    

*فرودگاه اینچئون کره جنوبی ساعت ۵:۴۵صبح
در حالی که چمدونش از ایست بازرسی فرودگاه رد میکرد ساعتش چک کرد ساعت ۵:۴۵ صبح بود ۱۰۰٪جت لاین شده بود .....(جت لاین به اختلاف بین ساعت پرواز دو کشور با مقصد طولانی میگن )..
اهی کشید و روش به مامور داد که اشاره میکرد دستاش به عرض شونش باز کنه تا بازرسی بدنی بشه!!!...مامور کار خودش میکرد اما اون ذهنش جای دیگه بود ...به این فکر میکرد که چرا الکی اعتماد کرد اونم دوبار!!! اون الان کاملا بی حس بود خالی از همچی پوچ اونم فقط تو سن ۱۷سالگیش!!!زود نبود ؟!شاید اره شاید نه اما دیگه مهم نیس اون میخواست از نو شروع کنه تو افکارش غرق بود که صدای مامور شنید، اقا؟! اقا؟!!!!ج.ن: اوو ببخشید حواسم نبود چی شده؟! م.م: لطفا پاسپورتتون بدین!! ج.ن: او بله حتما یه لحظه ....دست کرد توی کیفش و پاسپورتش در اورد ...م.م: هممم پارک جیمین درسته؟!...ج.ن: بله
م.م:خودتون تنها هستید پدر و مادرتون؟! جیمین که دیگه خسته شده بود از مرورگذشتش چشماش تو حدقه چرخوند دستش رو پیشخوان گذاشت گغت:اقای محترم من ۱۷سالمه و سال دیگه به سن قانونی میرسم نیاز ندارم هر جا میرم خانوادم باهام بیان!!! مامور شونه ای بالا انداخت و :خیلی خوب به سئول خوش امدین و در خروج فرودگاه نشونه گرفت .....جیمین چمدونش به دست گرفت و راهی در خروج شد ....
وقتی رسید بیرون یه نفس عمیق کشید بوی نم بارون صبگاهی میامد خیلی وقت بود این بو را حس نکرده بود درواقع خیلی وقت بود نیامده بود کره !! حالا باید چی کار میکرد کجا میرفت؟!.....
*همون زمان خونه ته
رییینگگگگگ *رییییننننگگگگ.......
ت.گ: اخ خداا من که دیگه این دفعه ساعت کوک نکرده بودم پس چیه یونگی که تخت مقابلش خوابیده بود گفت:خفش میکنی یا خودت خفه کنم !!! ت.گ: یااا هیونگگگ تو تو خوابم خشنیا!!! ی.گ: توهم زبونت درازه ....ته همیشه عادت داشت مزه بپرونه حتی تو خواب:خیلی خوب اههه... بلند شد دید گوشیشه ت.گ: کدوم احمقی این تایم زنگ زده! تماس وصل کرد و خواست فحش بده که:الو ته !!!... تهیونگ انگار بهش برق وصل کردن از رو تخت بلند شد دادکشید جیمیناااا خودتی!!!....
ج.ن: اره خودممم چرا گوشی بر نداشتی هان؟! ت.گ: بابا ساعت نگاه کردی فکردی اینجا امریکاس ؟! جیمین برای یه ثانیم که شده به افتخار دوستش خندید چون خیلی وقت بود خندیدن یادش رفته بود! ج.ن: اخ ته چرا هنوز انقدر بامزه ای....ت.گ: شاید بخاطر یونگی هیونگ!!.... که یهو یونگی یه بالش سمتش پرت کرد ت.گ: اخخخخ ج.ن: چی شد؟! ت.گ: هیچی یونگی هیونگ بود ج.ن: اوهه خخخخخخخ ،ته ادرس بده میخوام بیام خونت، ته دوباره شوکه شد اون الان کره بود؟! ت.گ: چی؟! تو الان کره ای مگه نگفتی دوماه دیگه میای!!! جیمین که نمیخواست دلیل زودتر امدش بهش بگه گفت:اممم خوب فکر کردم از اول مدرسه ها پیشتون باشم بهتره تا دوماه دیر تر بیام!!! ت.گ:اوه اره راست میگی یا چرا نگفتی داری میای؟! ج.ن: اخخ ته طور خدا انقدر سوال پیچم نکن من جت لاین شدم و خستم فقط ادرس بده بیام خونه بعد هرچقدر میخوای سوال کن باشه!؟...
ت.گ: خیلی خوب بابا لوکیشن برات میفرستم .... ته این گفت تماس قطع کرد و لوکیشن فرستاد و گوشیش پرت کرد، بلند شد تا سمت دستشویی بره ی.گ: کجا؟! ت.گ:میرم حمام و بعدش تا جیمین نیامده صبحانه اماده کنم یونگی که انگار بدجور خوشحال شده بود اما سعی کرد تو چهرش بروز نده !!! گفت:لازم نکرده خودم درست میکنم!! ته یه شونه بالا انداخت و راهیه حموم شد ی.گ: بالاخره برگشتی کره!!!
جیمین......
درسته اول صبح بود ولی به این معنی نبود که نتونم تاکسی گیر بیارم طول فرودگاه دید زدم دیدم یه آجوشی رو صندلی نشسته رفتم سمتش پرسیدم:اممم ببخشید اقا کجا میتونم تاکسی پیدا کنم ؟! آجوشی سرش بالا کرد و یه نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم تاکسی دارم کجا میخوای بری؟! ج.ن: او جدی به این ادرس گوشیم جلوش گرفتم اونم سرش به معنی فهمیدن تکون داد پ.ی: بزار من چمدونت بزارم صندوق عقب بنظر سنگین میاد !!! ... ج.ن: اوو نه ممنون خودم میتونم آجوشی اخمی کرد و چمدون از دستم کشید :درست پیر شدم ولی دلیل نمیشه نتونم یه چمدون بلند کنم !!!....
منم یه لبخندی زدم که مثلا بی احترامی نکرده باشم....
در طول راه شیشه دادم پایین و از مناظر لذت میبردم چند سال نبودم تو کره ؟! به افتاب که داشت تازه طلوع میکرد نگاه میکردم کاش منم میتونستم مثل این نور بدرخشم ازاد و رها باشم ......
*خونه ته.....
دینگگگگ *یونگی که فهمید جیمین رسیده داد زد که ته بره دم در :یاا زود باش برو در باز کن ته یه چشم غره رفت داد زد: بله سرورم هر چی شما امر کنید .... ی.گ: میری یا ...... ت.گ: خیله خوب بابا تسلیممم ... ته رفت در بازکرد و انظار داشت جیمین سرحال ببینه اما ت.گ: جیمین؟!... ج.ن: اه ته دلم برات تنگ شده بود ته که هنوز نمیفهید چرا دوست چند سالش انقدر شکسته شده پرت شد تو بغل دوستش که صدای یونگی اون از افکار در اورد ی.گ: جیمیننن ....
جیمین که صدای هیونگ عزیزش شنید ته رو ول کرد و پرید بغل یونگی و ته لب و لوچش اویزن شد!! ج.ن: اوه هیونگگگ نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود برات .... یونگی در حالی که کمرش نوازش میکرد گفت: منم همین طور ت.گ: یاا من چی تا یونگی میبینی من ول میکنی!!! جیمین از بغلش در امد رو به ته گفت: ایگووو تو هنوزم به یونگی حسودی میکنی!! ی.گ: باید میبودی و میدیدی چقدر حرص میده ت.گ: یا یجوری حرف میزنی انگار بابامی!!! جیمین دوباره خندید بحث عوض کرد نمیخواست دعوا بشه اونم روز اول امدنش به اینجا!!..ج.ن: هومم چه بوی خوبی میاد داشتین غذا درست میکردین ی.گ: اره برای تو صبحونه درست میکردم ت.گ:درست میکردیم!!! جیمین یه لبخند زدو دستی به موهای ته زد و وارد خونه شد ج.ن: هنوزکه هنوز خونه همون مدلیه، تغییرش ندادی نه!!ت.گ:راست از وقتی مامان و بابام فوت کردن دیگه به هیچی دست نزدم گذاشتم همون طور بمونه!! ج.ن: خوب کردی ت.گ: وات فاک جیمین تو چمدون چی گذاشتی انقدر سنگین ج.ن: یا مراقب باش خوب نمیتونی بلند نکن خوب!!! ی.گ: بیاین صبحونه ج.ن: اخ که دلم لک زده بود برای غذا های خونگی کره ای!....
جیمین کت و و کلاهش و عینک افتابیش در اورد امد رو صندلی نشست ج.ن: ممنون هیونگ ی.گ: باید تا اخر غذات بخوری ج.ن: اهوم ت.گ: راستی از جزف چه خبر؟! جیمین با این حرف ته ترسید و مضطرب شد و یونگی به وضوح این تو چشماش دید ج.ن: امم جزف خوب به شرکت و کاراش میرسه ت.گ: مگه پدرت نیس!! ی.گ: اون نا پدریشه ۱۰۰دفعه گفتم اینو ج.ن: طوری نیس هیونگ ی.گ: مشکلی بین تو و جزف پیش امده؟!... جیمین که بدتر ترسید سریع گفت :نه!برای چی این بده که امدم کره؟!....ی.گ:نه اخه! ت.گ: جیمینا زود بخور باید بریم باهم یونیفرم بگیریم ! ج.ن: یونیفرم؟! من هنوز اصلا ثبتنام نکردم؟! ت.گ: یه ماه پیش که زنگ زدی گفتی میای یونگی زود تر رفت توی مدرسه ای که خودمونم میریم ثبتانمت کرد ج.ن: واو مرسی هیونگ!! ....
*۴ساعت بعد
صدا های منگی میشنیدم صداهایی که مخلوط با کابوسم بود کابوسی که بهتر بهش دیگه نگیم کابوس چون هرشب میدیدمش اسمش چی میزاشتن؟!..... ت.گ: یاا جیمین ...جیمیناااا یااا داری میترسونیم پاشو دیگهههه با صدای بلند ته از خواب پاشدم و نفس نفس میزدم.....ج.ن: چی شد ته!! ت.گ: چی شده؟!این منم باید بپرسم چرا عرق کردی کابوس دیدی؟! ج.ن:نه!!! ت.گ: اهه پاشو باید بریم یونیفرم بگیریم ج.ن: باشه الان حاظر میشم ت.گ: امم میشه یکم زودتر اماده شی!! ج.ن: چرا مگه عجله داری؟! ت.گ: راستش من نه اما یونگی اره اخه الان یه ربع دم در داره داد میزنه ج.ن:شت چرا پس الان میگی برو پایین بهش بگو الان میام ت.گ:باشه ....
سریع پریدم تو حمام صورتم شستم الان وقت فکر کردن به کابوسام نبود!!سریع امدم همون تیشرت راه راه مشکی زردی که پوشیده بودم پوشیدم و سریع کتم پوشیدم رفتم پایین ج.ن: اهه ببخشید هیونگ ی.گ: اشکال نداره هر سه پیاده به سمت مغازه میرفتیم که ت‌.گ: اخ بازم این پسره ی.گ: بیخیالش بیاین اصلا ندیدش بگیرم ج.ن: یه سوال اون کیه؟! ت.گ:جئون جونگکوک پسر معروف مدرسه !! ج.ن: هان؟! ت.گ: توصیه میکنم بهش نزدیک نشی؟! ی.گ: توی مدرسه اصلا محلشم نده ج.ن: من که نمیفهمم شما ها چی میگین!! ی.گ: بیا رسیدیم ج.ن: اوه اینجاس!!
ت.گ: بیا تو دیگه ج.ن: باشه ..
وارد فروشگاه شدم خیلی بزرگ بود انواع یونیفرم داشت االبته یونیفرماش گرون بود چون ته و یونگی تو گرند هول کره درس میخوندن کم مدرسه ای نبود! در حال دید زدن یونیفرما بودم که همه پسر دیدم اسمش چی بود جونگکوک یه جوری راه میرفت انگار فروشگاه مال اونه همه خدمه فروشگاهم بهش احترام میزاشتن!! نزدیک ته شدم گفتم ج.ن: یا ته اینا چرا دارن به این پسر احترام میزارن!! ت.گ: از من نشنیده بگیر اما فروشگاه مال باباشه!! ج.ن: هان؟! درسته منم خانواده که نه ولی یه نا پدری پول دار داشتم ولی تو امریکا این مدلی نبود!!...سمت یه یونیفرم رفتم که دست یه نفر رو دستام امد روم برگردوندم شت خودش همون پسره جونگکوک!!

𝓼𝓸𝓾𝓵𝓵𝓮𝓼𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮Where stories live. Discover now