Eps.6

78 19 0
                                    

همونطور جیمین پشت در زانو زده بود بغض گلوش خفه کرده بود ناگهان صدایی از دور شنید ی.گ:جیمیننننن!!!!!بیااا صبحونه!!!!!! با این حرف هیونگش نفس عمیقی کشید بلند شد با خودش گفت:اصلا به درک بزار بفهمه فرار کردم اون دیگه نمیتونه غلطی بکنه! که ناگهان ذهنش گفت: اگر بیاد کره و پیدات کنه چی؟!!......با این حرف ذهنش ناگهان استرس تمام وجودش گرفت و دستاش شروع کرد لرزیدن اما به ثانیه نکشید که به حالت عادی در امد به خودش گفت: تو ذهن منی اونی که من میخوام تصور میکنی فهمیدی؟!!! این به خودش گفت سریع لباسش پوشید و یه نگاه به ایینه کرد و پله ها یکی دوتا کرد رفت پایین که یونگی هیونگش درحالی دید که داره صبحونه میچینه روی میز و تهیونگی که اماده خوردش میشه!
صندلی عقب کشید و روبه روی ته نشست که قامت هیونگش کنارش دید وقتی نگاهش کرد دید دستش یه کاسه برنج پخته شدس ....در حالی که کاسه روی میز میگذاشت گفت: دستت بهتره!؟ ج.ن: اره هیونگ معلومه که بهتره! (معلومه که خوب نبود اون چوب لعنتی نصف کف دستش بریده بود زخمش نیاز به پانسمان جدید داشت والا عفونت میکرد!ولی این که به هیونگش نمیتونست بگه!میتونست؟!)...
حالا هر سه سر میز نشسته بودن در سکوت صبحانه میخوردن، یکی اخم کرده و هر از گاهی بغل دستیش جیمین زیر نظر داشت!(منظور یونگی)یکی دیگه غرق افکار درهمش بود!(منظور جیمین) و دیگری هم بیخیال اون دو فقط از صبحانش لذت میبرد!(منظور ته)که ناگهان ته سکوت شکست: خوشحالم سال اخرت توی کشور خودت میگذرونی! ج.ن: اهوم با خودم گفتم هیجا وطن خودم نمیشه!! ت.گ: واییی فکر کن کل کلاس بفهمن تو جدید امدی و بازیه جذابیت بعضیا کساد میشه! با این حرف ته جیمین تعجبی نگاهش کرد گفت: یعنی‌چی! یونگی که ۱۰۰٪منظور ته فهمیده بود اخم غلیظی کرد گفت: زود تمام کنید باید ۱۵مین دیگه مدرسه باشیم! با این حرف یونگی و بلند شدنش از سر میز ویمین بلند داد زدن "۱۵مییییینن دیگههههه!"
ت.گ: شت روز معمولش تا مدرسه ۳۰مین فاصلس چطوری ۱۵دقیقه ای برسیم اونجا!....... یونگی رسما داد زد گفت: وقتیییی به جای این که بیشتر بلومبونی!فقط از اراجیف مدرسه رفتن حرف میزنی معلومه که دیر میشه! ته که انگار بهش برخورده بودگفت:یعنی چی یعنی فقط منم که پرحرفه یا دیر غذاش تمام میکنه!!!! جیمین که دید داره وضعیت بینشون خطری میشه سریع مداخله کرد گفت: هی بچه ها اروم ....بابا چیزی نشده که فوقش به جای پیاده روی میدویم! با حرفش ته چشم غره ای به یونگی رفت خطاب به جیمین گفت: من میرم کیفم بیارم!.... و رفت بالا ....جیمین که دید ته نیاز به هم دردی و صحبت داره گفت: منم میرم کیفم بیارم که بریم! و اونم رفت بالا و یونگی با کلی عصبانیت و البته نگرانی از تکرار شدن اتفاقات گذشته بشقاب و کاسه محکم توی سنک ظرف شویی خالی کرد!....
جیمین......
پله ها داشتم میرفتم بالا که ناگهان دوباره فکر موبایلم افتادم حالا چه بهونی سر گوشی نداشتنم پیدا کنم؟! باید یه جور حلش کنم ! به سالن که رسیدم به اتاق مشترک سه نفرمون رفتم تا در باز کردم ته حیران دیدم!
ج.ن: ته درباره یونگی هیونگ.......،چیزی شده ؟!
وقتی ته هول کرده دیدم اصلا کلمات از ذهنم پرید! ت.گ: اه یونگی ولش کن اون همیشه همین طور! تو میدونی گوشی من کجاس؟!پیداش نمیکنم !لعنتی صبح که رو میز کنار تختم بود!
منی که اصلا دلم نمیخواست یاد اتفاقات چند مین پیشش با گوشیم تو اتاق بیوفتم گفتم: بگردی پیداش میکنی!زیر تخت نبود!...ت.گ: نه نیست که نیست! جیمینا میشه با موبایلت یه زنگ بزنی ببینم کجاس! ته رسما تیر اخر بهم زد حالا بگم موبایلم دستم نیست درواقع خودم با دستای خودم نابودش کردم!البته به لطف پونز های تو! پس یه لبخند ساختگی زدم گفتم: ام راستش من خودمم گوشیم نیست! ت.گ: چی؟! ج.ن: خوببببب.....گویشم توی راه آب توالت فرنگی رفت!با این حرفم انگار ته بهش برق وصل کرده باشن پرید بالا گفت: هان!شوخیت گرفته چطوری تو راه آب رفت!چرا اصلا نگفتی اصلا چرا ریلکسی!!!!
ایده توالت فرنگی اصلا‌چیز خوبی نبود داشت همچیز بدتر میکرد! ت.گ: اخ بالاخره پیدات کردم چرا کنار دیوار پنجره پرت شده؟!
من میدونستم چرا چون اول صبح فکر کردم زنگ هشدار ته و برداشتم وقتی دیدم گوشی خودم هول شدم موبایل ته پرت کردم!.
ج.ن: مهم این که پیدا شد دیگه نه! که ناگهان صدای شخص سومی امد!
ی.گ: چرا انقدر لفتش میدین!بیاید دیگه! ت.گ: داشتم گوشیم پیدا میکردم.اه راستی‌جیمین گوشیش توی راه اب توالت فرهنگی رفت! با این حرف ته یونگی هم شوکه شد!(لعنت به هر چی ایده مزخرف!)ی.گ: جیمیناااا!! چطوری گوشی با اون ابعاد اونجا رد شده رفته!و تو هیچ کاری نکردی!!!(لعنت به من لعنت به این ذهن داغون حالا چی بگم؟! )ج.ن: خوب دستم که برید گویشم تو جیب هودیم بود خم شدم مایع ضد عفونی کننده بردارم که دیدم گوشیم نیست اخه قبلش سیفونم زده بودم!
*ادمین
یونگی و ته که انگار هنوز قانع نشده بودن شوکه نگاهش میکردن ، جیمین هم مجبور شد بحث عوض کنه: دیر شدد بدویین .....با این حرفش هر دو به واقعیت برگشتن سریع پله ها را یکی دوتا پیمودن در محکم بستن توی پیاده رو شروع کردن راه رفتن که ناگهان لیموزینی مشکی از کنارشون رد شد! ج.ن: کدوم احمقی اول صبح با لیموزین میاد بیرون!؟ ی.گ: جونگکوک! ج.ن:جونگکوک؟!!!ت.گ:اوه اره نمیدونستی اون عادتش توی دوسالی که تو این مدرسه بود همیشه با لیموزین میامد با لیموزینم میرفت!ج.ن:من ازکجا بدونم ته تو تازه داری بهم میگی!چقدر از خود راضی اههه ی.گ: گفتم که فقط ازش فاصله بگیر!!! ت.گ: اهوم یونگی هیونگ مابین نصیحت هات باید بگم که ۱۵مینمون تبدیل به ۱۰مین شد!با این حرفش یونگی بلند گفت: زود باشید حتی این لیموزین لعنتی هم از ما تند تر میره!!!! ج.ن: ته وقتش به بدنت یه تکون بدی!با این حرف جیمین دستش گرفت سه تایی مثل جت میدویدن حتی سریع تر از لیموزین جونگکوک!

𝓼𝓸𝓾𝓵𝓵𝓮𝓼𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮Where stories live. Discover now