Eps8

75 14 0
                                    

*فلش بک دیشب ساعت ۱۱:۴۵
سرش سنگین شده بود تلو تلو خوران خودش به دیوار خونه تکیه داد با این که نمیتونست وزن بدن سنگین شدش تحمل کنه کلید از جیب شلوارش دراورد و در خونه باز کرد سعی کرد خیلی با احتیاط بره بالا تا دوباره با پدرش رو در رو نشه!.....
اولین قدم برداشت که قامت پدرش توی راه روی وردی خونه پیدا شد! پ.ج: ساعت چنده؟! جونگکوک که سرش تا یک مینی انفجار فاصله نداشت بی حوصله نفس کشیده گفت: سااااعتتت؟! مگههه مهمه! پ.ج: هیچچچچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟! هر شب تو کلوپایی همش مست میکنی و من مجبورم بیام جمعت کنم!  با این حرف پدرش پوزخند عصبی زد گفت: میبینی فعلا که خودم امدم! پ.ج: صد بار گفتم با اون نامجون و جین احمق نگرد چند بار گفتم زود بیا خونه! اصلا میدونی چند هفتس همش داری شبا مست میخوابییی(با داد) ......ج.ک: اونا دوستای منن درست صداشون کنن! به تو هیچ ربطی نداره، از کی تاحالا من برات مهم شدم؟!. پ.ج: از وقتی که من پدرت شدم! ج.ک: پددددر اهه خودتم میدونی بچه نمیخواستی آقای والا مقام جئون جیکوب! با این حرف جونگکوک پدرش محکمممم خابوند تو گوشش جوری که صداش تو خونه اکو شد! جونگکوک با چشمای به خون شدش نگاهش کرد بدون هیچ حرفی مستقیم پله ها را بالا رفت ، و در اتاقش باز کرد رفت تو و در محکم بست.اولین کاری که کرد کتش در اورد پرت کرد روی مبل کنار تختش و نشست و دستش روی صورتش گرفت چشماش بست، دلش تنگ بود دلتنگ مادرش کسی که تنها همدم این  سالهاش  بود کسی که حتی یه بارم ندیدش اما حضورش حس میکرد، کسی که حتی با این که پدرش نمیخواستش اما مادرش بدنیاش آورد‌. دستش از روی صورتش برداشت چشماش باز کرد و اولین چیزی که دید عکس زیبا مادرش توی قاب قدیمی عکس بود عکسی از دورانی که تازه بدنیا امده بود مادرش روی تخت بیمارستان لبخند میزد! ج.ک: کاش بدنیا نمیومدم حداقل تو هنوز زنده بودی...دلم تنگ شده برات دلم تنگت شده اوما!.
جونگکوک حتی به‌خودش زحمت نداد لباس عوض کنه با همون لباس و شلوار که بوی گند الکل میداد روی کاناپه خوابید .
*فردا صبح
تق تقققق تق تق تق تققق! صدای مدام درزدن یکی مزاحم خوابیدنش میشد اخم کرد پاشد که ناگهان سردرد شدیدی گرفت هنوز گیج بود اطراف دید که فهمید بله دوباره با همون لباس روی همون کاناپه لعنتی خشک خوابید. دستی به گردنش کشید بدجور گرفته بود سرش گیج میرفت اصلا حال راه رفتن نداشت و این صدای در زدن هم رو مخش رفته بود بلند داد زد: چیه؟!! چتون اول صبحم ولم نمیکنید!. ندیمه همیشه وفادار خانواده‌ جئون  پشت در گفت: پسرم منم خاله لیلی! جونگکوک که صدای لیلی شنید کمی اروم شد تنها همدمش توی این خونه غم زده و تاریک بود ج.ک: میتونی بیای تو من نمیتونم بلند شم! لیلی بیچاره با این حرف جونگکوک شتاب زده امد تو داد زد:چی شد پسرم! جونگکوک با این حرکتش تعجب کرد و گفت: چیزی نیس خاله لیلی ببین من خوبم اخخخ! امد سرش تکون بده که سرش درد گرفت. لیلی اخمی کرد امد کنارش نشست: پسرم باز مست کردی؟! جونگکوک که هیچ وقت به لیلی دروغ نمیگفت چشماش معصوم جلوه داد لبش کمی به سمت جلو سوق داد . لیلی که میدونست اون همیشه برای طفره رفتن از کارای اشتباهش این کار میکنه امد جلو تر بغلش کرد جونگکوک هم که واقعا نیاز داشت بغلش پذیرفت و کمی اروم شد و لیلی اروم موهاش نوازش میکرد: دیشب باز دعواتون شد؟! ج.ک: اهوم . ل.ی: میخواستم بیام دخالت کنم اما گفتم ممکنه دوباره پدرت بخواد من بیرون کنه! جونگکوک با این حرفش سر بلند کرد گفت: نه عمر حتی اگر همم کشتیم تو نیا جلو خوب نمیخوام کس دیگه را از دست بدم! با این حرفش لیلی تعجب کرد و گفت: حرفای عجیب میزنی جئون جونگکوک! من نگرانتم پسرم تو هر شب داری مست میکنی درصورتی که هنوز زیر سن قانونی! باید درست تمام کنی اگر میخوای از پدرت جدا بشی! ج.ک: میدونم اما منم درک کن من یه نوجونم و خواسته های خودم دارم! لیلی با این حرف خنده ای کرد گفت: بله شما ارباب جوان هستین ۱۰۰٪ ج.ک: یااا !!! ل.ی: پاشو پاشو برو حمام که بوی الکلت کل لباس منم گرفته! ج.ک: اه اصلا حال ندارم میخوام بخوابم ! امد خم بشه روی پای لیلی بخوابه که لیلی گوشش گرفت کشید:نشنیدی چی گفتم بدو برو حمام ببینم امروز روز اول مدرست ! با اوردن اسم مدرسه جونگکوک یاد اون پسر موطلایی افتاد هر وقت پیشش بود حس خوبی داشت خودشم نمیدونست چرا! پس با انرژی که گرفت خودش اماده یه حمام مفصل کرد!....ربدشامش را برداشت و راهیه حمام شد باید از شر این بوی گند قوی الکل خلاص میشد ..... هنوز سرش درد میکرد پس آب ولرم کرد که هم عضلات گرفتش بهتر شه هم کمی سر دردش خوب بشه..
بعد از حمام اماده لباس پوشیدن شد کاور مدرسش از کمد دراورد نگاهی بهش کرد با یاداوری روزی که رفت بخرتش و اولین بار اون پسر دید لبخندی زد خودشم نمیدونست چشه شاید هنوز اثرات مستی دیشبش نپریده! لباس پوشید کرواتش صاف کرد و اماده رفتن شد دراتاق باز کرد و پله ها را تا اخر تند طی کرد بدون حتی سلام کردن به پدرش راهی درب خروج شد که صدای لیلی متوقفش کرد:پسرمم صبر کن صبحونه نخوردی! ج‌.ک: خاله لیلی من خوبم! ولی لیلی نگران امد و کمی غذا برای ناهارش توی کیفش گذاشت جونگکوک باید از خاله لیلی متشکر میبود والا اگر نبود کارش میشد هر روز از غذا های بد مزه مدرسه میخورد.
ج.ک: خدافقط خالهه لیلیییی! از عمد فقط با ندیمش خدافظی کردکه به پدرش نشون بده هنوزم سر حرفش هست! با دیدن لیموزین همیشگی اهی کشید کسل خودش پرت کرد تو ماشین، مرد رانند سلامی کرد اما اون اهمیت نداد هدفونش گذاشت موزیک پلی کرد!  همه چی براش اروم بود تا وقتی که  وارد خیابان اصلی شد جیمین و اون ته و مین شیر برنج دید در حالی که مثل جت میدویدن!ج.ک: چه خبر دو ماراتون دارن میدن؟!

𝓼𝓸𝓾𝓵𝓵𝓮𝓼𝓼 𝓵𝓸𝓿𝓮Where stories live. Discover now